قسمت شصت و هشت
قسمت شصت و هشت
وقتی رسیدم بیمارستان #ایوب را برده بودند،اتاق مراقبت های ویژه،از پنجره ی مات اتاق سرک میکشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار میکنند...
از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم....
چند بار راهرو را رفتم و امدم و هر بار از پنجره نگاه کردم....
دکتر ها هنوز توی ای سی،یو بودند
پرستار با یک لوله ازمایش بیرون امد "خانم این را ببرید ازمایشگاه"
اشکم را پاک کردم...
لوله را گرفتم و دویدم سمت ازمایشگاه....
خانم پشت میز گوشی،را گذاشت...
لوله را ب طرفش دراز کردم "گفتند این را ازمایش کنید"
همانطور ک روی برگه چیزهایی مینوشت،گفت#مریض شما فوت شد @ta_abad_zende
قسمت شصت ونه
مریض شما فوت شد
عصبانی شدم "چی داری میگویی؟همین الان پرستارش گفت این را بدهم ب شما"
سرش را از روی برگه بلند کرد "همین الان هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده"
لوله ی ازمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا...ا
ز پشت سرم صدای زنی را ک با پرستار بحث میکرد ،شنیدم.....
"حواست بود با کی حرف میزدی؟این چه طرز خبر دادن است؟زنش بود!"
در اتاق را با فشار تنم باز کردم ...
دور تخت ایوب خلوت بود.....
#پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب میکشید....
با بهت به صورت ایوب نگاه کردم ....
پرسید "چند تا بچه داری؟"
چشمم ب #ایوب بود.....
"سه تا"
پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند...
با مهربانی گفت"اخی،جوان هم هستی....بیا جلو باهاش خداحافظی کن"
حرفش را گوش دادم...
نشستم روی صندلی و دست #ایوب را گرفتم....
دستش سرد بود....
گردنم را کج کردم و زل زدم ب صورت ایوب....
دکتر کنارم ایستاد و گفت"تسلیت میگویم"
مات و مبهوت نگاهش کردم....
لباس های ایوب را ک قبل از بردنش ب اتاق در اورده بودند توی بغلم فشردم.......
@ta_abad_zende
وقتی رسیدم بیمارستان #ایوب را برده بودند،اتاق مراقبت های ویژه،از پنجره ی مات اتاق سرک میکشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار میکنند...
از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم....
چند بار راهرو را رفتم و امدم و هر بار از پنجره نگاه کردم....
دکتر ها هنوز توی ای سی،یو بودند
پرستار با یک لوله ازمایش بیرون امد "خانم این را ببرید ازمایشگاه"
اشکم را پاک کردم...
لوله را گرفتم و دویدم سمت ازمایشگاه....
خانم پشت میز گوشی،را گذاشت...
لوله را ب طرفش دراز کردم "گفتند این را ازمایش کنید"
همانطور ک روی برگه چیزهایی مینوشت،گفت#مریض شما فوت شد @ta_abad_zende
قسمت شصت ونه
مریض شما فوت شد
عصبانی شدم "چی داری میگویی؟همین الان پرستارش گفت این را بدهم ب شما"
سرش را از روی برگه بلند کرد "همین الان هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده"
لوله ی ازمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا...ا
ز پشت سرم صدای زنی را ک با پرستار بحث میکرد ،شنیدم.....
"حواست بود با کی حرف میزدی؟این چه طرز خبر دادن است؟زنش بود!"
در اتاق را با فشار تنم باز کردم ...
دور تخت ایوب خلوت بود.....
#پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب میکشید....
با بهت به صورت ایوب نگاه کردم ....
پرسید "چند تا بچه داری؟"
چشمم ب #ایوب بود.....
"سه تا"
پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند...
با مهربانی گفت"اخی،جوان هم هستی....بیا جلو باهاش خداحافظی کن"
حرفش را گوش دادم...
نشستم روی صندلی و دست #ایوب را گرفتم....
دستش سرد بود....
گردنم را کج کردم و زل زدم ب صورت ایوب....
دکتر کنارم ایستاد و گفت"تسلیت میگویم"
مات و مبهوت نگاهش کردم....
لباس های ایوب را ک قبل از بردنش ب اتاق در اورده بودند توی بغلم فشردم.......
@ta_abad_zende
- ۶.۵k
- ۲۲ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط