(پارت ۵)
(خب بر می گردیم به ادامه داستان)
دوست جونگکوک اومد و گفت: ببخشید اشتباهی شد حالت خوبه؟سر گیجه داری؟
=:چطور انتظار دارید حالش خوب باشه درحالی که با اخرین ضربتون زدین تو سر دوستم...
وقتی داشتن باهم بحث می کردن یهو جئونگ از هوش رفت و افتاد روی زمین
جونگکوک به سمتش دوید و جئونگ رو بغلش کرد و برد اتاق دکتر...
جئونگ رو گذاشت روی تختی که توی اتاق دکتر بود
دکتر:لطفا برید بیرون
وقتی که جونگکوک نگران جئونگ بود حواسش پرت بود و دوستاش گفتن جونگکوک بیا بریم بیرون
+:باشه
(پرش زمانی)
وقتی جئونگ به هوش اومد فقط جونگکوک منتظرش مونده بود
(داستان از زبان جئونگ)
وقتی بچه ها داشتن توی حیاط بحث می کردم من از هوش رفتم و چشام بسته شد و افتادم زمین که وقتی
چشمامو باز کردم خودمو توی اتاق دکتر دیدم و بالا سرم جونگکوگو
_: تو دیگه اینجا چیکار می کنی(با لحن تجب)
+:خب وقتی از هوش رفتی من اوردمت اینجا و البته پیشم بچه هام بودن و دکتر گفت باید صبر کنید تا تو به هوش بیای ولی کلاس ها شروع شده بود بقیه رفتن من منتظرت موندم
(بر می گردیم به داستان)
_: مگه تو ازم متنفر نبودی چرا منتظرم موندی
+: اممم... اره خب هنوزم متنفرم ولی مدیرمون مجبور کرد اینجا بمونم گفت کس دیگه ای نیس منتظرت بمونه
+:خب الان فکر کنم حالت دیگه حالت بهتر باشه، پس من می رم.
جونگکوک داشت از در خارج می شد که...
_:وایسا...
+:باز چیشد؟
_:می شه کمکم کنی برم کلاس؟ هنوز سرم درد می کنه و نمی تونم راه برم
+:اوفففف... باشه بیا
و جونگکوک رفت سمت جئونگ و بلندش کرد و کمک کرد که بره به کلاسش
وقتی رسیدن...
=:خوبی جئونگ
_:اره خوبم
جونگکوک، جئونگ رو برد به سمت صندلیش و جئونگ نشست
جونگکوک به جئونگ نزدیک شد و لای گوشش گفت...
+:فکر نکن که لاشقت شوم فقط بخاطر اینکه مدیر گفت پیشت باشم بهت کمک کردم(اروم گفت که بقیه نشنوه)
و جونگکوک رفت عقب، جئونگ بهش زل زد و چیزی نگفت...
/:اونجا چخبره؟ نکنه شما دوتا قرار می زارین؟
_:چ....چی؟ چرت و پرت نگین ما قرار نمی زاریم
/:پس چرا جونگکوک بهت نزدیک شد؟
_:خب...
+:اره ما قرار می زاریم
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد لطفا اگه خوشتون اومد لایک کنید و نظراتونم یادتون نره و لطفا فالوم کنید💌
پارت بعدی رو ساعت ۷ می زارم
دوست جونگکوک اومد و گفت: ببخشید اشتباهی شد حالت خوبه؟سر گیجه داری؟
=:چطور انتظار دارید حالش خوب باشه درحالی که با اخرین ضربتون زدین تو سر دوستم...
وقتی داشتن باهم بحث می کردن یهو جئونگ از هوش رفت و افتاد روی زمین
جونگکوک به سمتش دوید و جئونگ رو بغلش کرد و برد اتاق دکتر...
جئونگ رو گذاشت روی تختی که توی اتاق دکتر بود
دکتر:لطفا برید بیرون
وقتی که جونگکوک نگران جئونگ بود حواسش پرت بود و دوستاش گفتن جونگکوک بیا بریم بیرون
+:باشه
(پرش زمانی)
وقتی جئونگ به هوش اومد فقط جونگکوک منتظرش مونده بود
(داستان از زبان جئونگ)
وقتی بچه ها داشتن توی حیاط بحث می کردم من از هوش رفتم و چشام بسته شد و افتادم زمین که وقتی
چشمامو باز کردم خودمو توی اتاق دکتر دیدم و بالا سرم جونگکوگو
_: تو دیگه اینجا چیکار می کنی(با لحن تجب)
+:خب وقتی از هوش رفتی من اوردمت اینجا و البته پیشم بچه هام بودن و دکتر گفت باید صبر کنید تا تو به هوش بیای ولی کلاس ها شروع شده بود بقیه رفتن من منتظرت موندم
(بر می گردیم به داستان)
_: مگه تو ازم متنفر نبودی چرا منتظرم موندی
+: اممم... اره خب هنوزم متنفرم ولی مدیرمون مجبور کرد اینجا بمونم گفت کس دیگه ای نیس منتظرت بمونه
+:خب الان فکر کنم حالت دیگه حالت بهتر باشه، پس من می رم.
جونگکوک داشت از در خارج می شد که...
_:وایسا...
+:باز چیشد؟
_:می شه کمکم کنی برم کلاس؟ هنوز سرم درد می کنه و نمی تونم راه برم
+:اوفففف... باشه بیا
و جونگکوک رفت سمت جئونگ و بلندش کرد و کمک کرد که بره به کلاسش
وقتی رسیدن...
=:خوبی جئونگ
_:اره خوبم
جونگکوک، جئونگ رو برد به سمت صندلیش و جئونگ نشست
جونگکوک به جئونگ نزدیک شد و لای گوشش گفت...
+:فکر نکن که لاشقت شوم فقط بخاطر اینکه مدیر گفت پیشت باشم بهت کمک کردم(اروم گفت که بقیه نشنوه)
و جونگکوک رفت عقب، جئونگ بهش زل زد و چیزی نگفت...
/:اونجا چخبره؟ نکنه شما دوتا قرار می زارین؟
_:چ....چی؟ چرت و پرت نگین ما قرار نمی زاریم
/:پس چرا جونگکوک بهت نزدیک شد؟
_:خب...
+:اره ما قرار می زاریم
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد لطفا اگه خوشتون اومد لایک کنید و نظراتونم یادتون نره و لطفا فالوم کنید💌
پارت بعدی رو ساعت ۷ می زارم
۵.۲k
۱۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.