صداش گرفته بود نمیدونم دیگه چرا کنسرت گذاشت!!
صداش گرفته بود نمیدونم دیگه چرا کنسرت گذاشت!!
میتونست کنسرت و کنسل کنه
ولی در کل کنسرت خیلی خوبی بود
اجرای امیری عالی بود
بعد اجرای امیری مردم جلوی در سالن منتظرش بودند تا بیرون بیاد و ازش امضا بگیرن
ولی نمیدونستند که ممکنه از در 2 سالن بیرون بره
منم یه حدس کوچولو زدم
لیدا رو مثل بچه کوچیکا با خودم به در 2 کشوندم
اونم همش میگفت از اونور میره اشتباهی اومدیم اینجا
گفتم اه بس کن لیدا
وقتی از در بیرون اومد جلو رفتم و گفتم سلام آقای امیری من بهترین طرفدار و عاشق صداتونم
خیلی دلم میخواد منم مثل شما یه روز بتونم پیانو بزنم یکی از آرزوهام توی دوران راهنمایی این بود که یه روز از نزدیک ببینمتون و باهاتون صحبت کنم
یکم خندید و بعدش گفت:اگه بخواین من میتونم پیانو زدنو بهتون یاد بدم
گفتم باشه ^_^
بعدشم به دوستش که جفتش بود گفت شماره و اسم خانم بگیر و سوار ماشین شد
چهارشنبه قرارمون بود تا بهم پیانو زدنو یاد بده
هنوز باورم نمیشد که تونستم از نزدیک ببینمش
لیدا صدام کرد فرااانک
گفتم چته؟
گفت چهارشنبه من برنامه خاصی ندارما؟!
گفتم که چی لابد میخوای بیای؟
گفت فراااانک لطططفا
گفتم نه نمیشه همین که گفتم
گفت بات قهلم :(
گفتم خب قهر باش
گفت فرانک بذار منم بیام :'(
گفتم نه نمیشه بس کن دیگه
گفت باشه ~_~
اصلا برام مهم نبود که لیدا چی بهم میگه فقط بی صبرانه منتظر روز چهارشنبه بودم....
با لیدا خداحافظے کردم با عجله و خنده :D سوار اتوبوس شدم و به خونه برگشتم
تا در رو باز کردم آجیم بهم گفت: چرا مانتو من و پوشیدی؟!
گفتم: بابا سلام. مامانی؟!
بابا گفت: علیک سلام ببین ساعت چنده؟!!
گفتم: خب ساعت چنده؟!
بابا گفت: ساعت ده شبه تو کجا بودی؟! هااان آخه همسایه ها چی میگن
آجیم گفت: آره بابا نگاش کن مانتو منم پوشیده؟!
گفتم: آره بابا نگاه کن چه خوشگل شدم در ضمن حرف مردم واسه من مهم نیست هرچی که میخوان بگن به من چه انگار زندگیه من به همه ربط داره جز خودم
مانتو رو درآوردم و گفتم: بیا مانتوتو بگیر خودتو نکش
آجیم گفت: بار آخرت باشه که دور لباسام میری
گفتم: مامانی کجاست؟!
مامانمم از توی آشپزخونه بهم گفت: فرناک خب باباتم حق داره
گفتم: تولد دوستم بود بعدشم با هم کنسرت رفتیم
آجیم گفت: کنسرت کی!!؟؟
گفتم: امیری، قراره چهارشنبه پیشش برم و بهم پیانو زدنو یاد بده بابایی میذاری برم دیگه؟؟ بیکار نشستم تو خونه حوصلم سر رفته خو
بابام گفت: نخیر نمیشه بری اگه هم حوصله ات سر رفته بیا کمک مامانت غذا درست کن بیا ظرفا رو بشور.. دختر و چه به پیانو زدن!!
گفتم: من چهارشنبه پیشش میرم حالا هرچی که میخوای بگو
اون بهترین خواننده مورد علاقه منه تازه هنوز پوستراشم نگه داشتم گذاشتمشون پشت کمدم.
داداشم از توی اتاق داد زد: آجی فرانک
آجیم خندید و گفت: رضا دیروز پوسترا امیری رو توی مدرسه فروخت
گفتم: چییی؟! رفتم توی اتاقم و پشت کمد و نگاه کردم آره آجیم راست میگفت پوسترا پشت کمد نبودن :'(
رفتم توی اتاق و دیدم رضا داداشم نشسته کتابا درسیشم جلوشن مثلا داره درس میخونه
گفتم: تو بیخود کردی پوسترا رو از پشت کمد برداشتی و فروختی!!
بهم گفت: برو بیرون دارم درس میخونم
گفتم: تو داری درس میخونه یا به
حرفای ما گوش میدی!؟
گفت: درباره دیر اومدنت چیزی بهت نگفتم دیگه پرو نشو
مامانم به رضا گفت: بچه بشین درساتو بخون فردا امتحان داری
گفت: خو از توی اتاق بیرون نمیره!!!
مامان گفت: فرانک بیا بیرون بذار درسشو بخونه عکسا رو فروخت که فروخت!!
گفتم: یعنی چی که فروخت خب بیخود کرد و رفتم توی اتاق خیلی ناراحت بودم که لیدا زنگ زد
برداشتم و گفت: جونم لیدا؟!
گفت: فرانک بذار منم بیام
گفتم: لیدا اعصابم خورده نذار یه چیزی به تو هم بگم.. دیگه خودش (لیدا) گوشیو قطع کرد
ادامه داره...
جمله بندی,غلط املایی و.. داره بگید خوشحال میشم چونکه توی پیشرفتم کمکم میکنین در ضمن دیگه توی کانال تلگرام داستانی قرار داده نمیشه اعضای کانال خیلی پایین بود ...
میایین میگین کانال بزن خب میومدین !!
میتونست کنسرت و کنسل کنه
ولی در کل کنسرت خیلی خوبی بود
اجرای امیری عالی بود
بعد اجرای امیری مردم جلوی در سالن منتظرش بودند تا بیرون بیاد و ازش امضا بگیرن
ولی نمیدونستند که ممکنه از در 2 سالن بیرون بره
منم یه حدس کوچولو زدم
لیدا رو مثل بچه کوچیکا با خودم به در 2 کشوندم
اونم همش میگفت از اونور میره اشتباهی اومدیم اینجا
گفتم اه بس کن لیدا
وقتی از در بیرون اومد جلو رفتم و گفتم سلام آقای امیری من بهترین طرفدار و عاشق صداتونم
خیلی دلم میخواد منم مثل شما یه روز بتونم پیانو بزنم یکی از آرزوهام توی دوران راهنمایی این بود که یه روز از نزدیک ببینمتون و باهاتون صحبت کنم
یکم خندید و بعدش گفت:اگه بخواین من میتونم پیانو زدنو بهتون یاد بدم
گفتم باشه ^_^
بعدشم به دوستش که جفتش بود گفت شماره و اسم خانم بگیر و سوار ماشین شد
چهارشنبه قرارمون بود تا بهم پیانو زدنو یاد بده
هنوز باورم نمیشد که تونستم از نزدیک ببینمش
لیدا صدام کرد فرااانک
گفتم چته؟
گفت چهارشنبه من برنامه خاصی ندارما؟!
گفتم که چی لابد میخوای بیای؟
گفت فراااانک لطططفا
گفتم نه نمیشه همین که گفتم
گفت بات قهلم :(
گفتم خب قهر باش
گفت فرانک بذار منم بیام :'(
گفتم نه نمیشه بس کن دیگه
گفت باشه ~_~
اصلا برام مهم نبود که لیدا چی بهم میگه فقط بی صبرانه منتظر روز چهارشنبه بودم....
با لیدا خداحافظے کردم با عجله و خنده :D سوار اتوبوس شدم و به خونه برگشتم
تا در رو باز کردم آجیم بهم گفت: چرا مانتو من و پوشیدی؟!
گفتم: بابا سلام. مامانی؟!
بابا گفت: علیک سلام ببین ساعت چنده؟!!
گفتم: خب ساعت چنده؟!
بابا گفت: ساعت ده شبه تو کجا بودی؟! هااان آخه همسایه ها چی میگن
آجیم گفت: آره بابا نگاش کن مانتو منم پوشیده؟!
گفتم: آره بابا نگاه کن چه خوشگل شدم در ضمن حرف مردم واسه من مهم نیست هرچی که میخوان بگن به من چه انگار زندگیه من به همه ربط داره جز خودم
مانتو رو درآوردم و گفتم: بیا مانتوتو بگیر خودتو نکش
آجیم گفت: بار آخرت باشه که دور لباسام میری
گفتم: مامانی کجاست؟!
مامانمم از توی آشپزخونه بهم گفت: فرناک خب باباتم حق داره
گفتم: تولد دوستم بود بعدشم با هم کنسرت رفتیم
آجیم گفت: کنسرت کی!!؟؟
گفتم: امیری، قراره چهارشنبه پیشش برم و بهم پیانو زدنو یاد بده بابایی میذاری برم دیگه؟؟ بیکار نشستم تو خونه حوصلم سر رفته خو
بابام گفت: نخیر نمیشه بری اگه هم حوصله ات سر رفته بیا کمک مامانت غذا درست کن بیا ظرفا رو بشور.. دختر و چه به پیانو زدن!!
گفتم: من چهارشنبه پیشش میرم حالا هرچی که میخوای بگو
اون بهترین خواننده مورد علاقه منه تازه هنوز پوستراشم نگه داشتم گذاشتمشون پشت کمدم.
داداشم از توی اتاق داد زد: آجی فرانک
آجیم خندید و گفت: رضا دیروز پوسترا امیری رو توی مدرسه فروخت
گفتم: چییی؟! رفتم توی اتاقم و پشت کمد و نگاه کردم آره آجیم راست میگفت پوسترا پشت کمد نبودن :'(
رفتم توی اتاق و دیدم رضا داداشم نشسته کتابا درسیشم جلوشن مثلا داره درس میخونه
گفتم: تو بیخود کردی پوسترا رو از پشت کمد برداشتی و فروختی!!
بهم گفت: برو بیرون دارم درس میخونم
گفتم: تو داری درس میخونه یا به
حرفای ما گوش میدی!؟
گفت: درباره دیر اومدنت چیزی بهت نگفتم دیگه پرو نشو
مامانم به رضا گفت: بچه بشین درساتو بخون فردا امتحان داری
گفت: خو از توی اتاق بیرون نمیره!!!
مامان گفت: فرانک بیا بیرون بذار درسشو بخونه عکسا رو فروخت که فروخت!!
گفتم: یعنی چی که فروخت خب بیخود کرد و رفتم توی اتاق خیلی ناراحت بودم که لیدا زنگ زد
برداشتم و گفت: جونم لیدا؟!
گفت: فرانک بذار منم بیام
گفتم: لیدا اعصابم خورده نذار یه چیزی به تو هم بگم.. دیگه خودش (لیدا) گوشیو قطع کرد
ادامه داره...
جمله بندی,غلط املایی و.. داره بگید خوشحال میشم چونکه توی پیشرفتم کمکم میکنین در ضمن دیگه توی کانال تلگرام داستانی قرار داده نمیشه اعضای کانال خیلی پایین بود ...
میایین میگین کانال بزن خب میومدین !!
۱۱.۳k
۲۸ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.