بوی عطر تلخی که به خودش زده بود همه جای اتاق و فرا گرفته
بوی عطر تلخی که به خودش زده بود همه جای اتاق و فرا گرفته بود
اون روز از روزهای دیگه خیلی خوشتیپ تر شده بود
یادم نمیاد تا به حال اون پیراهن و تنش دیده باشم انگار اولین بار بود اون پیراهن رو تنش میدیدم
ازم پرسید قهوه میخورید یا چای؟
حرفاش از اونایی بود که آدم و به فکر فرو میبردن.
هربار که چیزی میگفت منظورش رو نمیفهمیدم حتی وقتی توی چشماش نگاه میکردم بازتاب یه تصویره نامعلوم رو میدیدم
هربار تو فکر تصویرش رو میدزدیدم متوجه میشدم به یه جا خیره شده.... یه جای خیلی دور.... حتی بعضی وقتا فکر میکردم شاید اصلا اون نقطه به جایی نمیرسه.
حتی توی پیانو یاد دادن بهم وقتی نگاهش رو میدزدیدم هیچ چیز دستگیرم نمیشد اون یه علامت سوال بود که من هیچوقت نمیتونستم جوابش رو پیدا کنم. هر بار سعی میکردم به یه شیوه ای کاری کنم تا با هام شروع به صحبت کردن بکنه
یه روز ازم دعوت کرد تا برای شام به خونش برم
اون شب هیجان انگیز و پر از ذوق هیچوقت از یادم نمیره
با مانتوی قرمز و کیف کولی آبیه خال خالی با استرس زنگ خونشو زدم
اومد و در رو باز کرد
روی میز تمام انواع های غذا و نوشیدنی و.. بود
بهش گفتم به جز من و شما کَسِ دیگه ای هم قراره به اینجا بیاد؟!
با یه لبخند ازم تقاضای نشستن روی صندلیو کرد
یکمی از غذا خوردم و بهش گفتم آقای امیری این همه غذا رو خودتون درست کردید
بهم گفت اره فرانک خانوم
بعدش یه موسیقی گذاشت و خودشم روی صندلی نشست
گفت من با این موسیقی خاطرات خیلی دردناکی دارم
روزی که من و پدر و مادرم با ماشین تصادف کردیم و پدر و مادرم فوت کردن در حال گوش دادن به این موسیقی زیبا بودم
بهش گفتم خب اگه این موسیقی براتون موسیقیه دردناکیه چرا گوش میدید؟!
بهم گفت چونکه آرامش بخشه
راست میگفت موسیقی های غمگین آرامش بخشن
برام از خاطرات کودکیش گفت از اون همه سختیه زندگی و چجوری خواننده و مشهور شدنش.
بعدش ازم یه آرزو خواست
آرزو کردم کاشکی دو بال داشتم با یه عصای جادویی.
ازم پرسید که چیکار کنی؟!
گفتم دو بال برای پرواز کردن و پیدا کردن بچه های مریض و.. و عصای جادویی هم برای برآورده شدن آرزوشونو و شفاشون.
ناگهان شروع به گریه کردن کرد
و با پشت دستش اشکهاشو پاک میکرد
گفتم ببخشید اگه ناراحتتون کردم
گفت کاشکی وقتی پدر و مادرم لب مرگ بودن یه فرشته از توی آسمون مثل تو پیدا میشد.
ساعت رو نگاه کردم خیلی گذشته بود که گرم صحبت و محو نگاهه چهره اش شده بودم
محو اون نگاه معصومانش در پشت نقاب مغرور آمیزی که روی صورتش گذاشته بود
بلند شدم و گفتم دیگه من برم
ازم پرسید کجا؟!
گفتم دیرم شده
گفت صبر کن و رفت از توی کشوی میزش یه بلیط آورد و بهم داد و دعوتم کرد به جشن فردایی که توی خونش برگزار میشد
بهم گفت فردا روز تولدمه خوشحال میشم شما هم توی روز تولدم باشید
با خوشحالی اون بلیط رو ازش گرفتم و خداحافظی کردم......
ادامه دارد..
جمله بندی اشتباه، غلط املایی و.. اگه هست بگید خوشحال میشم چونکه میتونید توی پیشرفتم و نوشتن داستان های بهترتر کمکم کنید
اون روز از روزهای دیگه خیلی خوشتیپ تر شده بود
یادم نمیاد تا به حال اون پیراهن و تنش دیده باشم انگار اولین بار بود اون پیراهن رو تنش میدیدم
ازم پرسید قهوه میخورید یا چای؟
حرفاش از اونایی بود که آدم و به فکر فرو میبردن.
هربار که چیزی میگفت منظورش رو نمیفهمیدم حتی وقتی توی چشماش نگاه میکردم بازتاب یه تصویره نامعلوم رو میدیدم
هربار تو فکر تصویرش رو میدزدیدم متوجه میشدم به یه جا خیره شده.... یه جای خیلی دور.... حتی بعضی وقتا فکر میکردم شاید اصلا اون نقطه به جایی نمیرسه.
حتی توی پیانو یاد دادن بهم وقتی نگاهش رو میدزدیدم هیچ چیز دستگیرم نمیشد اون یه علامت سوال بود که من هیچوقت نمیتونستم جوابش رو پیدا کنم. هر بار سعی میکردم به یه شیوه ای کاری کنم تا با هام شروع به صحبت کردن بکنه
یه روز ازم دعوت کرد تا برای شام به خونش برم
اون شب هیجان انگیز و پر از ذوق هیچوقت از یادم نمیره
با مانتوی قرمز و کیف کولی آبیه خال خالی با استرس زنگ خونشو زدم
اومد و در رو باز کرد
روی میز تمام انواع های غذا و نوشیدنی و.. بود
بهش گفتم به جز من و شما کَسِ دیگه ای هم قراره به اینجا بیاد؟!
با یه لبخند ازم تقاضای نشستن روی صندلیو کرد
یکمی از غذا خوردم و بهش گفتم آقای امیری این همه غذا رو خودتون درست کردید
بهم گفت اره فرانک خانوم
بعدش یه موسیقی گذاشت و خودشم روی صندلی نشست
گفت من با این موسیقی خاطرات خیلی دردناکی دارم
روزی که من و پدر و مادرم با ماشین تصادف کردیم و پدر و مادرم فوت کردن در حال گوش دادن به این موسیقی زیبا بودم
بهش گفتم خب اگه این موسیقی براتون موسیقیه دردناکیه چرا گوش میدید؟!
بهم گفت چونکه آرامش بخشه
راست میگفت موسیقی های غمگین آرامش بخشن
برام از خاطرات کودکیش گفت از اون همه سختیه زندگی و چجوری خواننده و مشهور شدنش.
بعدش ازم یه آرزو خواست
آرزو کردم کاشکی دو بال داشتم با یه عصای جادویی.
ازم پرسید که چیکار کنی؟!
گفتم دو بال برای پرواز کردن و پیدا کردن بچه های مریض و.. و عصای جادویی هم برای برآورده شدن آرزوشونو و شفاشون.
ناگهان شروع به گریه کردن کرد
و با پشت دستش اشکهاشو پاک میکرد
گفتم ببخشید اگه ناراحتتون کردم
گفت کاشکی وقتی پدر و مادرم لب مرگ بودن یه فرشته از توی آسمون مثل تو پیدا میشد.
ساعت رو نگاه کردم خیلی گذشته بود که گرم صحبت و محو نگاهه چهره اش شده بودم
محو اون نگاه معصومانش در پشت نقاب مغرور آمیزی که روی صورتش گذاشته بود
بلند شدم و گفتم دیگه من برم
ازم پرسید کجا؟!
گفتم دیرم شده
گفت صبر کن و رفت از توی کشوی میزش یه بلیط آورد و بهم داد و دعوتم کرد به جشن فردایی که توی خونش برگزار میشد
بهم گفت فردا روز تولدمه خوشحال میشم شما هم توی روز تولدم باشید
با خوشحالی اون بلیط رو ازش گرفتم و خداحافظی کردم......
ادامه دارد..
جمله بندی اشتباه، غلط املایی و.. اگه هست بگید خوشحال میشم چونکه میتونید توی پیشرفتم و نوشتن داستان های بهترتر کمکم کنید
۹.۰k
۲۹ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.