فیک کوک
فیک کوک
عشق تدریجی
part2
باعجله رسیدم به اشپز خونه
مامانم مثل همیشه بالا سر آشپزا بود منم رفتم و از پشت بغلش کردم برگشت و
گفت :چته دختر باز چی میخوای ؟؟
گفتم :مگه باید چیزی بخوام بیام پیشت مامان جون
مامانم گفت: زود باش بهم بگو
گفتم: مامان جون یونا اینا میخوام بعد از ظهر برم بیرون میشه منم باهاشون برم
با جدیت برگشت و روبروم گفت: نه بعد از ظهر میخوایم با بابات اینا بریم بیرون
گفتم: میشه من نیام
گفت: نه باید بیای میخوایم بریم پیک نیک
گفتم: باشه حالا که میگیم بیا منم میام بعد
رفتم بدو بدو تو اتاقم درم بستم محکم خودمو پرت کردم رو تخت و به سقف خیره شدم دوست داشتم بیرون رفتن با خانواده چون کم پیش میومد با خانواده بریم بیرون همیشه سر بابام شلوغ بود همیشه وقتی میپرسیدم شغلت چیه بابا همیشه میپیچوند و میگفت یه شرکت دارم هیچ وقت سر از کاراشون در نیاوردم حق دخالتم نداشتم کاراشون عجیب بود آخه مگه ساعت ۱۲ شب میرن شرکت همیشه منو میپیچوندن خانواده ما خانواده پولداری بود یونا دختر دوست بابامه البته هم دوست بابام هم وکیلش
هوفف حوصلم سررفته چیکار کنم یعنیی
اها یه فکر بکر به سرم زد بدو بدو رفتم تو حیاط
پشتمو کردم به استخر وپامو لبه استخر گذاشتم خواستم خودمو به پشت تو استخر بندازم
من شنا بلد نیستم ولی عمق استخرم زیاد نبود
تا خواستم خودمو پرت کنم تو استخر دستم توسط یکی گرفته شد که چشمامو باز کردم و با چشم های گرد شده به مرد نگاه کردم اونو قبلا ندیدم شاید یکی از شریکای جدید بابامه
مرد جذابی بود قد بلندبود با موهای مشکلی
با کت شلوار 2تا دکمه پیراهن مشکی که تنش بود رو باز گذاشته بود که یهو سکوت بیمون رو شکست و گفت:فکر کنم تو دختر کیم هیوجین هستی نه؟؟؟
باتعجب وجدیت گفتم :بعله......خودم هستم
دستم کشید سمت خودش تا از لبه استخر دور بشم
بدنم به بدنش چسبیده بود
دستشو ول کردم وبا خجالت به یه سمت دیگه رفتم و باجدیت تمام گفتم:بفرمایید داخل.........پدرم داخل هستش
سرش رو تکون داد ادای احترام کرد منم متقابل ان
همون کارو کردم و اون رفت داخل داشتمبه رفتنش نگاه میکروم که صدای دختری تو حیاط پیچید که میگف:........
خ
م
ا
ر
ی
لایک و کامنت فراموش نشه :)
عشق تدریجی
part2
باعجله رسیدم به اشپز خونه
مامانم مثل همیشه بالا سر آشپزا بود منم رفتم و از پشت بغلش کردم برگشت و
گفت :چته دختر باز چی میخوای ؟؟
گفتم :مگه باید چیزی بخوام بیام پیشت مامان جون
مامانم گفت: زود باش بهم بگو
گفتم: مامان جون یونا اینا میخوام بعد از ظهر برم بیرون میشه منم باهاشون برم
با جدیت برگشت و روبروم گفت: نه بعد از ظهر میخوایم با بابات اینا بریم بیرون
گفتم: میشه من نیام
گفت: نه باید بیای میخوایم بریم پیک نیک
گفتم: باشه حالا که میگیم بیا منم میام بعد
رفتم بدو بدو تو اتاقم درم بستم محکم خودمو پرت کردم رو تخت و به سقف خیره شدم دوست داشتم بیرون رفتن با خانواده چون کم پیش میومد با خانواده بریم بیرون همیشه سر بابام شلوغ بود همیشه وقتی میپرسیدم شغلت چیه بابا همیشه میپیچوند و میگفت یه شرکت دارم هیچ وقت سر از کاراشون در نیاوردم حق دخالتم نداشتم کاراشون عجیب بود آخه مگه ساعت ۱۲ شب میرن شرکت همیشه منو میپیچوندن خانواده ما خانواده پولداری بود یونا دختر دوست بابامه البته هم دوست بابام هم وکیلش
هوفف حوصلم سررفته چیکار کنم یعنیی
اها یه فکر بکر به سرم زد بدو بدو رفتم تو حیاط
پشتمو کردم به استخر وپامو لبه استخر گذاشتم خواستم خودمو به پشت تو استخر بندازم
من شنا بلد نیستم ولی عمق استخرم زیاد نبود
تا خواستم خودمو پرت کنم تو استخر دستم توسط یکی گرفته شد که چشمامو باز کردم و با چشم های گرد شده به مرد نگاه کردم اونو قبلا ندیدم شاید یکی از شریکای جدید بابامه
مرد جذابی بود قد بلندبود با موهای مشکلی
با کت شلوار 2تا دکمه پیراهن مشکی که تنش بود رو باز گذاشته بود که یهو سکوت بیمون رو شکست و گفت:فکر کنم تو دختر کیم هیوجین هستی نه؟؟؟
باتعجب وجدیت گفتم :بعله......خودم هستم
دستم کشید سمت خودش تا از لبه استخر دور بشم
بدنم به بدنش چسبیده بود
دستشو ول کردم وبا خجالت به یه سمت دیگه رفتم و باجدیت تمام گفتم:بفرمایید داخل.........پدرم داخل هستش
سرش رو تکون داد ادای احترام کرد منم متقابل ان
همون کارو کردم و اون رفت داخل داشتمبه رفتنش نگاه میکروم که صدای دختری تو حیاط پیچید که میگف:........
خ
م
ا
ر
ی
لایک و کامنت فراموش نشه :)
۳.۸k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.