چهار حکایت کوتاه
چهار حکایت کوتاه
>از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت:آن خدایی که فرشته مرگش
مرادرهرسوراخی که باشم پیدا میکند
چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند
>پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری می رود
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود
پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر می گوید:
انشاءالله خدااوراهدایت میکند
دختر گفت پدرجان
مگر خدایی که هدایت میکند
با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟
>ازحاتم پرسیدند بخشنده تر از خود دیده ای
گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود
یکی را شب برایم ذبح کرد
از طعم جگرش تعریف کردم
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد
گفتند تو چه کردی؟گفت
پانصدگوسفندبه اوهدیه دادم
گفتند پس تو بخشنده تری
گفت نه چون او هر چه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
>عارفی را گفتند
خداوند را چگونه میبینی؟
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم رامیگیرد
>از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت:آن خدایی که فرشته مرگش
مرادرهرسوراخی که باشم پیدا میکند
چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند
>پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری می رود
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود
پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر می گوید:
انشاءالله خدااوراهدایت میکند
دختر گفت پدرجان
مگر خدایی که هدایت میکند
با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟
>ازحاتم پرسیدند بخشنده تر از خود دیده ای
گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود
یکی را شب برایم ذبح کرد
از طعم جگرش تعریف کردم
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد
گفتند تو چه کردی؟گفت
پانصدگوسفندبه اوهدیه دادم
گفتند پس تو بخشنده تری
گفت نه چون او هر چه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
>عارفی را گفتند
خداوند را چگونه میبینی؟
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم رامیگیرد
- ۱.۵k
- ۰۷ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط