★𝒓𝒆𝒗𝒆𝒏𝒈𝒆★
★𝒓𝒆𝒗𝒆𝒏𝒈𝒆★
♡𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤♡
«34»
جین:من این فیلمه رو دیدم...خیلی چرته الان اینجا این پسره...
_ساکتتتتت بزار ببینم چی میشه...
~=همون لحظه صحنه ی ترسناک اصلیش اومد...همه ساکت بودن که یهو...
+جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغـ«همون لحظه پرید بغل تهیونگ و دستشو دور گردن تهیونگ و پاهاشون دور کمر تهیونگ حلقه کرد...سرشم تو گردن تهیونگ مخفی کرد...اینم بگم دست خودش نبود،مغزش یهو ارور داد و نمیدونست داره چیکار میکنه!😂»
_«با تعجب داره نگاه کوکی میکنه»
+وای خدایا منو نجات بده این الان میاد منو میخورهههههه«خیلی کیوت و با صدای ترسیده»
_«از شدت کیوت بودن کوکی نمیتونه تحمل کنه و بغلش میکنه...»
~=کوکی احساس کرد تو آغوش گرم کسی فرو رفته...ولی اون لحظه آنقدر ترسیده بود که براش مهم نبود بغل کیه... فقط اون لحظه میخواست نگاهش به تلویزیون نباشه و توی یه مکان امن باشه...آنقدر ترسیده بود که کل بدنش میلرزید...تهیونگ با خودش خندید و گفت:چرا گفتی نمیترسی کوچولو؟...هیچ کدوم از پسرا واکنش خاصی به صحنه ترسناک فیلم،نشون ندادن...ولی وقتی صدای جیغ کوکی اومد با تعجب و ترس برگشتن سمت صدا...جیهوپ آنقدر سریع سرشو برگردونده بود که فکر کنم صدای شکستن مهره های گردن شو همه شنیدن*دور از جون بچم*............همه با تعجب نگاه تهیونگ میکردن که به جای اینکه سر اون بچه رو به خاطر همچین کاری که کرده از گردنش جدا کنه*دور از جونش ایشالله من سرم از گردنم جدا شه*،محکم بغلش کرده بود و لبخند میزد!...جیمین،برعکس همه به اون صحنه لبخند زد،چون بالاخره میدید دوست صمیمیش بعد از سال ها یه لبخند قشنگ میزنه و اصلا چیز دیگه ای براش اهمیت نداره...از نظر جیمین،تهیونگ عاشق شده بود!...آره!... مطمئن بود که دوست صمیمیش عاشق شده!...اونم عاشق کسی که نباید میشد...کسی که اصلا نباید وارد زندگی تهیونگ میشد...اما دِلِ دیگه!...نمیشه کاریش کرد!.. تو از یه جایی به بعد،قلبت فقط برای یک نفر میزنه!...قلب تهیونگ هم الان فقط برای کوکی کوچولوش میزد!...
°♪°
°♪°
°♪°
~=تهیونگ کنترل تلویزیون رو برداشت و صدای تلویزیون رو از 40 آورد روی 10...بعدش پشت کمر کوکیش رو نوازش کرد و به صدای نفساش گوش داد...خودشم باورش نمیشد!،اما این بچه،انقدر داخل بغل تهیونگ احساس امنیت و آرامش کرده بود،که خوابش برده بود!...اینو میشد از صدای نفسای منظمش فهمید...اون به خواب عمیقی فرو رفته بود...تهیونگ لبخند کوچیکی زد و بعدش خیلی آروم کوکیش رو بغل کرد و مراقب بود که نیوفته یا بیدار نشه؛...
#تهیونگ#جونگ_کوک#بی_تی_اس#فیک#فیک_بی_تی_اس#تهکوک
♡𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤♡
«34»
جین:من این فیلمه رو دیدم...خیلی چرته الان اینجا این پسره...
_ساکتتتتت بزار ببینم چی میشه...
~=همون لحظه صحنه ی ترسناک اصلیش اومد...همه ساکت بودن که یهو...
+جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغـ«همون لحظه پرید بغل تهیونگ و دستشو دور گردن تهیونگ و پاهاشون دور کمر تهیونگ حلقه کرد...سرشم تو گردن تهیونگ مخفی کرد...اینم بگم دست خودش نبود،مغزش یهو ارور داد و نمیدونست داره چیکار میکنه!😂»
_«با تعجب داره نگاه کوکی میکنه»
+وای خدایا منو نجات بده این الان میاد منو میخورهههههه«خیلی کیوت و با صدای ترسیده»
_«از شدت کیوت بودن کوکی نمیتونه تحمل کنه و بغلش میکنه...»
~=کوکی احساس کرد تو آغوش گرم کسی فرو رفته...ولی اون لحظه آنقدر ترسیده بود که براش مهم نبود بغل کیه... فقط اون لحظه میخواست نگاهش به تلویزیون نباشه و توی یه مکان امن باشه...آنقدر ترسیده بود که کل بدنش میلرزید...تهیونگ با خودش خندید و گفت:چرا گفتی نمیترسی کوچولو؟...هیچ کدوم از پسرا واکنش خاصی به صحنه ترسناک فیلم،نشون ندادن...ولی وقتی صدای جیغ کوکی اومد با تعجب و ترس برگشتن سمت صدا...جیهوپ آنقدر سریع سرشو برگردونده بود که فکر کنم صدای شکستن مهره های گردن شو همه شنیدن*دور از جون بچم*............همه با تعجب نگاه تهیونگ میکردن که به جای اینکه سر اون بچه رو به خاطر همچین کاری که کرده از گردنش جدا کنه*دور از جونش ایشالله من سرم از گردنم جدا شه*،محکم بغلش کرده بود و لبخند میزد!...جیمین،برعکس همه به اون صحنه لبخند زد،چون بالاخره میدید دوست صمیمیش بعد از سال ها یه لبخند قشنگ میزنه و اصلا چیز دیگه ای براش اهمیت نداره...از نظر جیمین،تهیونگ عاشق شده بود!...آره!... مطمئن بود که دوست صمیمیش عاشق شده!...اونم عاشق کسی که نباید میشد...کسی که اصلا نباید وارد زندگی تهیونگ میشد...اما دِلِ دیگه!...نمیشه کاریش کرد!.. تو از یه جایی به بعد،قلبت فقط برای یک نفر میزنه!...قلب تهیونگ هم الان فقط برای کوکی کوچولوش میزد!...
°♪°
°♪°
°♪°
~=تهیونگ کنترل تلویزیون رو برداشت و صدای تلویزیون رو از 40 آورد روی 10...بعدش پشت کمر کوکیش رو نوازش کرد و به صدای نفساش گوش داد...خودشم باورش نمیشد!،اما این بچه،انقدر داخل بغل تهیونگ احساس امنیت و آرامش کرده بود،که خوابش برده بود!...اینو میشد از صدای نفسای منظمش فهمید...اون به خواب عمیقی فرو رفته بود...تهیونگ لبخند کوچیکی زد و بعدش خیلی آروم کوکیش رو بغل کرد و مراقب بود که نیوفته یا بیدار نشه؛...
#تهیونگ#جونگ_کوک#بی_تی_اس#فیک#فیک_بی_تی_اس#تهکوک
۱۶.۰k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.