پارت۰ ۶۹
#پارت۰_۶۹
و من اصلا نمیتونستم تکون بخورم...
-نترس....اگر اذیت نکنی کاریت ندارم...
نمیدونم چرا.....اما به حرفش اطمینان داشتم...
سرمو تکون دادم...
صدایی از طبقه پایین شنیدیم و پشت بندش فریاد هامین....
با یه حرکت منو انداخت رو کولش....
-واااای....تروخدا بزارم زمیین.....الان میفتم...
بی توجه به من سمت دری رفت که یه طرف اتاق بود..
درشو باز کرد و رفتیم داخل...
حموم بود...اخه تو حموم کسی میاد....هووف..
منو گزاشت رو زمین و درو بست...
یه گوشه ایستاده بود....
-چه مشکلی با گود.....اممم...هامین داری؟؟
یکم نگاهم کرد و بعد اومد نزدیک...
با همون صدای خش دارش حرف زد...
-میفهمی....ولی الان نه....
صدای از بیرون اومد....فک کنم هامین رسید...
-بعدا میبینمت...
و چشمک زد.....و ثانیه ای نکشید که دیگه نبود...
با چشمای گرد شده به جای خالیش نگاه میکردم.......
یااااااخدااااااا....ـپس جن بود....
بسم.ا....بسم ا.....
در با شدت باز شد و صدای گودزیلا پیچید تو حموم..
-ولششششش کنننن
اما انگار منو تنها دید شکه شد....
یه نگاه به کل حموم کرد و بعد نگران اومد سمتم....
-خوبی؟؟؟.....اذیتت کرد.....خیلی ترسیدی...
-من..من خوبم....نگران نباشید....
تا اومدم ادامه حرفمو بگم صدای کیوان اومد..ـ
-هااااامیییین.....کجاااایییی.....مردی به سلامتی...
-بیا تو اتاق....
و بعد دست منو گرفت و کشید بیرون و همون موقع کیوان وارد شد....
-کجاااس.....کجاس.....بگو خودم یه درس حسابی بهش میدم.....کجااااییی لعنتییییی
-اروم باش.....صداشو گزاشته رو سرش....رفته...
-عهههه....خو خوبه...
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه خواست از هامین بپرسه که چشمش افتاد به منی که پشتش وایساده بودم....
هول شده اومد نزدیک...
-زنده ای.....خوبی.....سالمی....جاییت درد نمیکنه....خو...
-ای بابا کیوان بسه..
-بله اقا کیوان خوبم...نگران نباشید....اون...اصلا اذیتم نکرد...
جفتشون با تعجب نگاهم میکردن...
-مطمئنییییی؟؟؟!!
کیوان بود که میپرسید و گودزیلا هم با چشمای ریز شده نگاهم میکرد...
-بله....مطمئنم....
-هیبنوتیزمت نکرده....نه ازین قدرتا نداره....
هامین به حرف اومد...
-بیاید بریم پایین صحبت کنیم...
و پشت بندش دستمو گرفت و کشید...
خب دستم کش اومد پس چتهههه....
اییییش...گودزیلای زورگو....
رفتیم پایین و رومبلا نشستیم....
-ای وااای....
جفتشون با داد من ترسیدن...
-ملوس و فراموش کردم....
کیوان نگاهی بین منو گودزیلا انداخت و پرسید
-ملوووسـ......اون دیگه چیه؟؟!!!
-اون...گربمه...تازه پیداش کردم....
تا اومد حرفی بزنه صدای ملوس رو شنیدم...
بلند شدم و دنبال صدا رفتم....از سمت راه پله بود....
روی پله اولی وایساده بود...
-ملوس اینجااییی....
و بلندش کردم و رفتم و نشستم....
سکوت بدی بینمون به وجود اومده بود...
-نمیخواید بگید اون کی بود؟؟؟...یا بهتره بگم چی بود؟؟! #حقیقت_رویایی💙
نظر فراموش نشه😊 😉
و من اصلا نمیتونستم تکون بخورم...
-نترس....اگر اذیت نکنی کاریت ندارم...
نمیدونم چرا.....اما به حرفش اطمینان داشتم...
سرمو تکون دادم...
صدایی از طبقه پایین شنیدیم و پشت بندش فریاد هامین....
با یه حرکت منو انداخت رو کولش....
-واااای....تروخدا بزارم زمیین.....الان میفتم...
بی توجه به من سمت دری رفت که یه طرف اتاق بود..
درشو باز کرد و رفتیم داخل...
حموم بود...اخه تو حموم کسی میاد....هووف..
منو گزاشت رو زمین و درو بست...
یه گوشه ایستاده بود....
-چه مشکلی با گود.....اممم...هامین داری؟؟
یکم نگاهم کرد و بعد اومد نزدیک...
با همون صدای خش دارش حرف زد...
-میفهمی....ولی الان نه....
صدای از بیرون اومد....فک کنم هامین رسید...
-بعدا میبینمت...
و چشمک زد.....و ثانیه ای نکشید که دیگه نبود...
با چشمای گرد شده به جای خالیش نگاه میکردم.......
یااااااخدااااااا....ـپس جن بود....
بسم.ا....بسم ا.....
در با شدت باز شد و صدای گودزیلا پیچید تو حموم..
-ولششششش کنننن
اما انگار منو تنها دید شکه شد....
یه نگاه به کل حموم کرد و بعد نگران اومد سمتم....
-خوبی؟؟؟.....اذیتت کرد.....خیلی ترسیدی...
-من..من خوبم....نگران نباشید....
تا اومدم ادامه حرفمو بگم صدای کیوان اومد..ـ
-هااااامیییین.....کجاااایییی.....مردی به سلامتی...
-بیا تو اتاق....
و بعد دست منو گرفت و کشید بیرون و همون موقع کیوان وارد شد....
-کجاااس.....کجاس.....بگو خودم یه درس حسابی بهش میدم.....کجااااییی لعنتییییی
-اروم باش.....صداشو گزاشته رو سرش....رفته...
-عهههه....خو خوبه...
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه خواست از هامین بپرسه که چشمش افتاد به منی که پشتش وایساده بودم....
هول شده اومد نزدیک...
-زنده ای.....خوبی.....سالمی....جاییت درد نمیکنه....خو...
-ای بابا کیوان بسه..
-بله اقا کیوان خوبم...نگران نباشید....اون...اصلا اذیتم نکرد...
جفتشون با تعجب نگاهم میکردن...
-مطمئنییییی؟؟؟!!
کیوان بود که میپرسید و گودزیلا هم با چشمای ریز شده نگاهم میکرد...
-بله....مطمئنم....
-هیبنوتیزمت نکرده....نه ازین قدرتا نداره....
هامین به حرف اومد...
-بیاید بریم پایین صحبت کنیم...
و پشت بندش دستمو گرفت و کشید...
خب دستم کش اومد پس چتهههه....
اییییش...گودزیلای زورگو....
رفتیم پایین و رومبلا نشستیم....
-ای وااای....
جفتشون با داد من ترسیدن...
-ملوس و فراموش کردم....
کیوان نگاهی بین منو گودزیلا انداخت و پرسید
-ملوووسـ......اون دیگه چیه؟؟!!!
-اون...گربمه...تازه پیداش کردم....
تا اومد حرفی بزنه صدای ملوس رو شنیدم...
بلند شدم و دنبال صدا رفتم....از سمت راه پله بود....
روی پله اولی وایساده بود...
-ملوس اینجااییی....
و بلندش کردم و رفتم و نشستم....
سکوت بدی بینمون به وجود اومده بود...
-نمیخواید بگید اون کی بود؟؟؟...یا بهتره بگم چی بود؟؟! #حقیقت_رویایی💙
نظر فراموش نشه😊 😉
۱۴.۳k
۱۶ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.