🤡مادر امین شاخه گل را از دستم گرفت و مرا بوسید. اولین بار
🤡مادر امین شاخه گل را از دستم گرفت و مرا بوسید. اولین بار بود که زنی، غیر از مادرم، مرا می بوسید. حتی عمه بتول همچین کاری نکرده بود؛ چون وسواس داشت و به قول او من هَپَلی🤤 (از شخصیت های برنامه تلویزیونی محله بهداشت؛ ارائه گر نقش میکروب و آلودگی) بودم. وقتی مادر امین جلوتر از من وارد خانه شد، فوراً جای بوس را پاک کردم که بعداً به جهنم نروم🤭.
🤡_ امین جان، ببین کی اومده دیدنت....
امین، با دیدن من، به جای نشان دادن اشتیاق و خوشحالی ، بلافاصله سرش را توی سطلی که کنار رختخوابش گذاشته بودند، خم کرد...🤢
مادرش با خجالت گفت: « نمیدونم کدوم دوستش به زور بهش تخم مرغ گندیده داده و پسرم رو به این روز انداخته. » 🤒
🤡 رنگم پرید و ملتمسانه به امین نگاه کردم که مبادا مرا لو بدهد! 🙏امین هم به خاطر اینکه به عیادتش رفته بودم، چیزی نگفت. خواستم جلوتر بروم ، اما امین با دست اشاره کرد که زیاد نزدیک نشوم. مادر امین فوراً پنجره را باز کرد و گفت: « فکر کنم به بوی عطر حساسیت داره.» توی دلم گفتم: « چی سوسول! 😬» اما، برای اینکه خودم را خوب نشان دهم، گفتم: « عطرش مال مشهده، پارسال خودم خریدم، امروز زدم که به تبرکش حال امین ایشالله زودتر خوب بشه. 😇😉😅».....
🤡بعد شروع کردم تا توانستم از خودم خوب گفتم و بقیه را خراب کردم. به همین خاطر تا لحظه ای که نشسته بودم همه داشتند تحسینم میکردند و با شخصیتی که از خودم ساخته بودم، حتی خودم هم داشتم به خودم علاقه مند میشدم🤪؛ اما همین که بلند شدم تا بروم امین و دریا به صدای بلند خندیدند. مادر امین هم خنده اش گرفته بودم، اما به زور سعی میکرد خنده اش،
را نگه دارد.
سعی میکرد خنده اش،
را نگه دارد. به پشتم که دست زدم متوجه شدم یک کاغذ چسبیده است. با خجالت و در حالی که عرق می ریختم، کاغذ را از پشتم جدا کردم. رویش نوشته بود:
« این خر به فروش میرسد....»🤪
#آبنبات_هل_دار
#رمان_طنز
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🤡_ امین جان، ببین کی اومده دیدنت....
امین، با دیدن من، به جای نشان دادن اشتیاق و خوشحالی ، بلافاصله سرش را توی سطلی که کنار رختخوابش گذاشته بودند، خم کرد...🤢
مادرش با خجالت گفت: « نمیدونم کدوم دوستش به زور بهش تخم مرغ گندیده داده و پسرم رو به این روز انداخته. » 🤒
🤡 رنگم پرید و ملتمسانه به امین نگاه کردم که مبادا مرا لو بدهد! 🙏امین هم به خاطر اینکه به عیادتش رفته بودم، چیزی نگفت. خواستم جلوتر بروم ، اما امین با دست اشاره کرد که زیاد نزدیک نشوم. مادر امین فوراً پنجره را باز کرد و گفت: « فکر کنم به بوی عطر حساسیت داره.» توی دلم گفتم: « چی سوسول! 😬» اما، برای اینکه خودم را خوب نشان دهم، گفتم: « عطرش مال مشهده، پارسال خودم خریدم، امروز زدم که به تبرکش حال امین ایشالله زودتر خوب بشه. 😇😉😅».....
🤡بعد شروع کردم تا توانستم از خودم خوب گفتم و بقیه را خراب کردم. به همین خاطر تا لحظه ای که نشسته بودم همه داشتند تحسینم میکردند و با شخصیتی که از خودم ساخته بودم، حتی خودم هم داشتم به خودم علاقه مند میشدم🤪؛ اما همین که بلند شدم تا بروم امین و دریا به صدای بلند خندیدند. مادر امین هم خنده اش گرفته بودم، اما به زور سعی میکرد خنده اش،
را نگه دارد.
سعی میکرد خنده اش،
را نگه دارد. به پشتم که دست زدم متوجه شدم یک کاغذ چسبیده است. با خجالت و در حالی که عرق می ریختم، کاغذ را از پشتم جدا کردم. رویش نوشته بود:
« این خر به فروش میرسد....»🤪
#آبنبات_هل_دار
#رمان_طنز
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۲.۰k
۰۳ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.