حس های ممنوعه🍷🥂۱۵
کوک بیرحمانه شلاق رو بالا برد و آورد پایین. صدای شیش شیشِ شلاق تو اون اتاق خفه و ترسناک پیچید. دختر بیچاره از درد جیغ میزد، جیغهایی که تو اون فضای بسته میپیچیدن و انگار هیچ راه فراری ازشون نبود. هر ضربه شلاق، یه موج درد رو تو تن ضعیفش پخش میکرد و اون فقط میتونست التماس کنه و زجه بزنه.
اشکاش دیگه تمومی نداشت، صورتش خیسِ اشک و عرق بود. بدنش بیاختیار میلرزید و سعی میکرد خودشو جمع کنه، ولی دستا و پاهاش بسته بودن و هیچ راه فراری نداشت. هر بار که شلاق به پوستش میخورد، از شدت درد تمام وجودش تیر میکشید.
کوک با همون چشمای یخزده، نگاه میکرد. انگار نه انگار که داره یه آدم رو اینجوری شکنجه میده. انگار اون دختر فقط یه وسیله بود برای خالی کردن خشم و دردهای خودش. هر ضربهای که میزد، انگار داشت یه تکه از اون نقاب سرد و بیاحساسی که سالها روی خودش کشیده بود رو محکمتر میکرد.
بعد از چند دقیقه که برای دختر مثل ساعتها گذشته بود، کوک بالاخره دست از شلاق زدن برداشت. نفس نفس میزد، ولی نه از خستگی، بلکه از یه جور تخلیه عصبی. شلاق رو انداخت روی زمین و صدای افتادنش تو سکوت اتاق اکو شد.
به دختر که حالا دیگه فقط داشت ناله میکرد و بیصدا اشک میریخت، نگاهی انداخت. پوست لطیفش حالا پر از رد سرخ و کبود شلاق بود
شاید براتون سوال باشه چرا کسی نیومد کمک این دختر بیچاره اما شاید هر روز صدای جیغ و مرگ صدای زن و مرد از این اتاق شنیده میشه اما نه کسی دیده نه شنیده چون اگه کلمه ای به زبون بیارن درجا مرگ خودشون رو رقم میزنن
+امیدوارم خوب یاد گرفته باشی
کوک با صدای خفه و سردی گفت
+اینجا قوانین خودشو داره. و اگه کسی بخواد ازش سرپیچی کنه، مجازاتش اینه
بعد بدون هیچ حرف اضافهای، از کنار دختر رد شد. دختر فکر کرد که تموم شد، ولی کوک یهو برگشت و زانوشو جلوی دختر خم کرد. با دستش، چونه دخترو گرفت و سرشو بالا آورد. چشمای پر از ترس دختر با چشمای بیروح کوک گره خورد.
+هنوز کارمون تموم نشده گلم
کوک با همون لحن سرد گفت.
+باید مطمئن شم که این درس هیچوقت از یادت نمیره
اما چه ترسی وقتی کسی اعصبانیه کوچیک ترین اشتباه ازت سر نزنه؟ فقط به خاطر اینکه بدون اجازه درو باز کرد؟یا برای خالی کردن عصبانیت خودش؟
بعد چاقویی کوچیک و براق از جیبش درآورد. نوک چاقو رو آروم روی گونه دختر کشید. دختر از وحشت نتونست حتی جیغ بزنه. فقط چشمای گشادش پر از اشک شد.
+این یادگاری رو تا همیشه برای خودت داشته باش
کوک لبخند تلخی زد که بیشتر به تمسخر شباهت داشت.
و در یک لحظه، نوک چاقو رو با حرکتی سریع و دقیق، روی پوست گونه دختر کشید...
جیغ دختر این بار از ته دل بود، جیغی که از اعماق وجودش بلند شد و تمام سکوت اتاق رو درید... خونی تازه روی صورتش سرازیر شد و با اشکاش قاطی شد. بوی خون تازه، به بوی خون کهنه اتاق اضافه شد. کوک بدون توجه به درد و زجههای دختر، چاقو رو کنار کشید و به رد نازک و قرمزی که حالا روی گونه دختر افتاده بود، نگاهی انداخت.
+حالا برو
گفت و بلند شد.
+و یادت نره، تو فقط یه خدمتکاری. و این جایگاهتو هیچوقت فراموش نکن
بعد کلید قفل دستبندها و پابندها رو باز کرد و بدون اینکه حتی به عقب نگاه کنه، از اتاق خارج شد. در رو پشت سرش محکم بست و صدای قفل شدن در، آخرین صدایی بود که تو اون اتاق ترسناک به گوش رسید. دختر تنها و زخمی، با تن رنجور و روح شکستهاش، توی اون اتاق تاریک و خونین تنها ماند... و فقط صدای هق هق و نالههای خفهاش بود که تو سکوت غمانگیز اونجا میپیچید.
اشکاش دیگه تمومی نداشت، صورتش خیسِ اشک و عرق بود. بدنش بیاختیار میلرزید و سعی میکرد خودشو جمع کنه، ولی دستا و پاهاش بسته بودن و هیچ راه فراری نداشت. هر بار که شلاق به پوستش میخورد، از شدت درد تمام وجودش تیر میکشید.
کوک با همون چشمای یخزده، نگاه میکرد. انگار نه انگار که داره یه آدم رو اینجوری شکنجه میده. انگار اون دختر فقط یه وسیله بود برای خالی کردن خشم و دردهای خودش. هر ضربهای که میزد، انگار داشت یه تکه از اون نقاب سرد و بیاحساسی که سالها روی خودش کشیده بود رو محکمتر میکرد.
بعد از چند دقیقه که برای دختر مثل ساعتها گذشته بود، کوک بالاخره دست از شلاق زدن برداشت. نفس نفس میزد، ولی نه از خستگی، بلکه از یه جور تخلیه عصبی. شلاق رو انداخت روی زمین و صدای افتادنش تو سکوت اتاق اکو شد.
به دختر که حالا دیگه فقط داشت ناله میکرد و بیصدا اشک میریخت، نگاهی انداخت. پوست لطیفش حالا پر از رد سرخ و کبود شلاق بود
شاید براتون سوال باشه چرا کسی نیومد کمک این دختر بیچاره اما شاید هر روز صدای جیغ و مرگ صدای زن و مرد از این اتاق شنیده میشه اما نه کسی دیده نه شنیده چون اگه کلمه ای به زبون بیارن درجا مرگ خودشون رو رقم میزنن
+امیدوارم خوب یاد گرفته باشی
کوک با صدای خفه و سردی گفت
+اینجا قوانین خودشو داره. و اگه کسی بخواد ازش سرپیچی کنه، مجازاتش اینه
بعد بدون هیچ حرف اضافهای، از کنار دختر رد شد. دختر فکر کرد که تموم شد، ولی کوک یهو برگشت و زانوشو جلوی دختر خم کرد. با دستش، چونه دخترو گرفت و سرشو بالا آورد. چشمای پر از ترس دختر با چشمای بیروح کوک گره خورد.
+هنوز کارمون تموم نشده گلم
کوک با همون لحن سرد گفت.
+باید مطمئن شم که این درس هیچوقت از یادت نمیره
اما چه ترسی وقتی کسی اعصبانیه کوچیک ترین اشتباه ازت سر نزنه؟ فقط به خاطر اینکه بدون اجازه درو باز کرد؟یا برای خالی کردن عصبانیت خودش؟
بعد چاقویی کوچیک و براق از جیبش درآورد. نوک چاقو رو آروم روی گونه دختر کشید. دختر از وحشت نتونست حتی جیغ بزنه. فقط چشمای گشادش پر از اشک شد.
+این یادگاری رو تا همیشه برای خودت داشته باش
کوک لبخند تلخی زد که بیشتر به تمسخر شباهت داشت.
و در یک لحظه، نوک چاقو رو با حرکتی سریع و دقیق، روی پوست گونه دختر کشید...
جیغ دختر این بار از ته دل بود، جیغی که از اعماق وجودش بلند شد و تمام سکوت اتاق رو درید... خونی تازه روی صورتش سرازیر شد و با اشکاش قاطی شد. بوی خون تازه، به بوی خون کهنه اتاق اضافه شد. کوک بدون توجه به درد و زجههای دختر، چاقو رو کنار کشید و به رد نازک و قرمزی که حالا روی گونه دختر افتاده بود، نگاهی انداخت.
+حالا برو
گفت و بلند شد.
+و یادت نره، تو فقط یه خدمتکاری. و این جایگاهتو هیچوقت فراموش نکن
بعد کلید قفل دستبندها و پابندها رو باز کرد و بدون اینکه حتی به عقب نگاه کنه، از اتاق خارج شد. در رو پشت سرش محکم بست و صدای قفل شدن در، آخرین صدایی بود که تو اون اتاق ترسناک به گوش رسید. دختر تنها و زخمی، با تن رنجور و روح شکستهاش، توی اون اتاق تاریک و خونین تنها ماند... و فقط صدای هق هق و نالههای خفهاش بود که تو سکوت غمانگیز اونجا میپیچید.
- ۸.۵k
- ۰۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط