آمدی جانم به قربانت ولی دیر آمدی

"آمدی جانم به قربانت، ولی دیر آمدی!"
من که دیگر کرده‌ام دل را به زنجیر آمدی!
آرزوی مادرم بودی ولی حالا چرا؟!
دل که با جورِ زمان، گشته‌ست درگیر آمدی!
تا پذیرفتم که دیگر "عشق" بی‌معنا شده؛
منطقم را زیر و رو کردی، نفسگیر آمدی..
دیگر از "احساس" بیزارم، خرابم، خسته‌ام..
صبحِ من پایان شده در شامِ دلگیر آمدی!
روزگاری عاشقت بودم که مُد بود عاشقی؛
عشق افتاد از مُد و با این تفاسیر آمدی..!
من شدم مخروبه‌ای غمگین و شهری منزوی؛
ای که با انگیزه‌ی فتحِ جماهیر آمدی!
رفتی و ناچار، جایت را رقیب اشباع کرد،
دیر و غافلگیر و با تصمیمِ تسخیر آمدی؟!
ماهی هروقتش بگیری تازه می مانَد ولی؛
مُردم از بی آبی و از بهرِ تدبیر آمدی؟!
جان فدایت! کاش قدری زودتر می آمدی،
من خطی غمگین شدم حالا که تو شیر آمدی!
قهوه‌ی احساس من یخ کرده از سرمای دهر
من تو را تا داغ بودم خواستم، دیر آمدی.."
-نرگس صرافیان
دیدگاه ها (۱۶)

انقدر دوست دارم که خودمم نمیدونم چقدر دوست دارم!‏مثلا با خود...

یه روز یه روباهی اومد مرغِ یکی از اهالی روستا رو خورد؛ مرده ...

دلخوشی‌ها را هراسِ رفتنت ؛ دلشوره کرد ..🌱'من بچه ندارم ولی د...

بختیار علی چه قشنگ توصیفش کرده:‹درختی بود با طعم ِ آخرین انا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط