پارت ۶۰
#پارت_۶۰
-ها...پریشونی...
-خفه کیوان...
-د....بی ادب شدی...البته بودی...
اومد نزدیکم...
-چرا ادا های خرکی در میاری...مگه دختر بیچاره چیکار کرده بود....
-خودم اعصابم خرابه...رو مخم یورتمه نرو...
دستشو به نشونه تسلیم بالا برد..
-باشه...باشه....من میرم...فعلا..
و عقب گرد کرد و رفت..
هوف کلافه ای کشیدم...باید دوش میگرفتم تا اروم بشم...
لباسام رو دراوردم و رفتم سمت حمام...
دراز کشیدم تو وان و چشمامو بستم...
با صدای در چشمامو باز کردم...
اه...بازم یکم ارامش دیدم خوابم برد...
-کیه...؟!
صدای لرزون انا رو شنیدم...
-م..منم...اقا...نهار امادس..
-کیوان رفت؟
-بله..رفتن
ای داد...لباسامو یادم رفت بیارم...
یهو یه فک شوم به سرم زد...
ازین بازی با این گربه وحشی خوشم اومده بود...
برام مثل سرگرمی بود....مخصوصا زجر دادنش...
-اهای....گربه...
وای از دهنم پرید...
-ببخشید...گربه دارید...
-ام...نه...چیزه...اشتباه شد...با خودتم...
یکم موند..
-بفرمایید کارم دارید؟؟!"
-اره بیا تو...
صدای دادش رفت بالا...
-چیییی....من...من بیام داخل...
-اره...سریع
-نمیشه نیام...اخه زشته...شما..
-نکنه بازم دوست داری بری پیش داگی...اررررره...
-نه..نه چشم الان...
آنــالے:
خداایا...این چی بود انداختی تو دامن ما...حالا با اعتقاداتم داره بازی میکنه...اییش نکبت...
-د یالا...
با دادی که زد سریع درو باز کردم و رفتم داخل....
-هییییییععععییی....
و چشمامو گرفتم....خدایا میدونی مجبورم...خودت حلالم کن...
-پ چته...بیا جلو....
ولی من شک زده یر جام وایساده بودم...
-ببین.همین الان میای وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی...
با همون چشمای بسته رفتم سمتش..
-باز کن...
-چی..
-چشماتو...نکنه چشم بسته میخوای کارتو انجام بدی...
-چه...چ...کاری؟؟؟!
نکنه کارای منکراتی باشه...وای بدبخت شدم...
چشمامو اروم باز کردم...که با دریای طوفانی چشماش مواجه شدم...
اخخی...چ چشمای خوشملی..
اخ...خاک توسرت دختره هیز...اونوقت از خدا طلب بخشش میکنی...
-بیا شونه هامو واساژ بده...
-مننننن؟؟!
-ن پ...تو بیا من ماساژ بدم...وقت تلف نکن..زوود...
نمیخواستم اعصتبشو خراب کنم...اروم چشم از عضلات خوش فرمش گرفتم و پشت قرار گرفتم....
-منتظر چی؟؟!
-الان...
قبلا هر روز صبح برا بابام انجام میدادم...
دستام رو روی پوستش گزاشتم...من سرد بودم...یا این زیاد گرم...
شروع کردم نرم ماساژ دادن....
اونم یکم گردنشو تکون داد...و راحت لم داد...
تو دلم فحش بارونش کردم...
گودزیلای گندبک...عبضیه بیشعوره نردبون...بزمجه زشت...
نه خداییش جذاب بود...
محو کارم بودم که یهو دیدم میخواد بلند شه...
چشمامو گرفتم و برعکس شدم...
صدای پوزخندشو شنیدم...
-میشه برم بیرون...
-اول لباس برام بیار بعد...
-از کجا؟؟!
-یه جایی به اسم کمد...باید اینم یادت بدم...
فقط بلده ضایع کنه... #حقیقت_رویایی❤
منتظر نظراتون هستم مهربونا💕
-ها...پریشونی...
-خفه کیوان...
-د....بی ادب شدی...البته بودی...
اومد نزدیکم...
-چرا ادا های خرکی در میاری...مگه دختر بیچاره چیکار کرده بود....
-خودم اعصابم خرابه...رو مخم یورتمه نرو...
دستشو به نشونه تسلیم بالا برد..
-باشه...باشه....من میرم...فعلا..
و عقب گرد کرد و رفت..
هوف کلافه ای کشیدم...باید دوش میگرفتم تا اروم بشم...
لباسام رو دراوردم و رفتم سمت حمام...
دراز کشیدم تو وان و چشمامو بستم...
با صدای در چشمامو باز کردم...
اه...بازم یکم ارامش دیدم خوابم برد...
-کیه...؟!
صدای لرزون انا رو شنیدم...
-م..منم...اقا...نهار امادس..
-کیوان رفت؟
-بله..رفتن
ای داد...لباسامو یادم رفت بیارم...
یهو یه فک شوم به سرم زد...
ازین بازی با این گربه وحشی خوشم اومده بود...
برام مثل سرگرمی بود....مخصوصا زجر دادنش...
-اهای....گربه...
وای از دهنم پرید...
-ببخشید...گربه دارید...
-ام...نه...چیزه...اشتباه شد...با خودتم...
یکم موند..
-بفرمایید کارم دارید؟؟!"
-اره بیا تو...
صدای دادش رفت بالا...
-چیییی....من...من بیام داخل...
-اره...سریع
-نمیشه نیام...اخه زشته...شما..
-نکنه بازم دوست داری بری پیش داگی...اررررره...
-نه..نه چشم الان...
آنــالے:
خداایا...این چی بود انداختی تو دامن ما...حالا با اعتقاداتم داره بازی میکنه...اییش نکبت...
-د یالا...
با دادی که زد سریع درو باز کردم و رفتم داخل....
-هییییییععععییی....
و چشمامو گرفتم....خدایا میدونی مجبورم...خودت حلالم کن...
-پ چته...بیا جلو....
ولی من شک زده یر جام وایساده بودم...
-ببین.همین الان میای وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی...
با همون چشمای بسته رفتم سمتش..
-باز کن...
-چی..
-چشماتو...نکنه چشم بسته میخوای کارتو انجام بدی...
-چه...چ...کاری؟؟؟!
نکنه کارای منکراتی باشه...وای بدبخت شدم...
چشمامو اروم باز کردم...که با دریای طوفانی چشماش مواجه شدم...
اخخی...چ چشمای خوشملی..
اخ...خاک توسرت دختره هیز...اونوقت از خدا طلب بخشش میکنی...
-بیا شونه هامو واساژ بده...
-مننننن؟؟!
-ن پ...تو بیا من ماساژ بدم...وقت تلف نکن..زوود...
نمیخواستم اعصتبشو خراب کنم...اروم چشم از عضلات خوش فرمش گرفتم و پشت قرار گرفتم....
-منتظر چی؟؟!
-الان...
قبلا هر روز صبح برا بابام انجام میدادم...
دستام رو روی پوستش گزاشتم...من سرد بودم...یا این زیاد گرم...
شروع کردم نرم ماساژ دادن....
اونم یکم گردنشو تکون داد...و راحت لم داد...
تو دلم فحش بارونش کردم...
گودزیلای گندبک...عبضیه بیشعوره نردبون...بزمجه زشت...
نه خداییش جذاب بود...
محو کارم بودم که یهو دیدم میخواد بلند شه...
چشمامو گرفتم و برعکس شدم...
صدای پوزخندشو شنیدم...
-میشه برم بیرون...
-اول لباس برام بیار بعد...
-از کجا؟؟!
-یه جایی به اسم کمد...باید اینم یادت بدم...
فقط بلده ضایع کنه... #حقیقت_رویایی❤
منتظر نظراتون هستم مهربونا💕
۲۷.۴k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.