پارت ۶۱
#پارت_۶۱
با حرص رفتم بیرون...لباس زیرو زیر پیراهنی و شلوار و استین کوتاهی دراوردم...
به به....کمدشم بو عطر تلخشو میده
رفتم و لباساشو دم در نگه داشتم تا بیاد و ببره...
وقتی برد...صدای دادش رفت هوا...
-مگه قراره برم تو برفا....اینا چیع؟؟!
-لباسه...
-نه کفشه...خب کور نیستم میدونم لباسن ولی اخه شلوار....زیرپیراهنی و تک پوش باهم....فقط شلوارک و زیر پوش..
و شوتشون کرد بیرون...
بزقاله نق نقو....
خب دست و پا داری بیا بردار...
شلوارک و دادم بهش و گفتم..
-با من کاری ندارید..
-نه نهارو بکش تا بیام...
-چشم..
و بدو جیم زدم...نقسمو دادم بیرون...
شهین خانم میزو چیده بود....
خیلی خوب باهاش جور شده بودم...
از پشت محکم بغلش کردم...
-سلام به روی ماهت...به چشمون سیاهت...
خندید....
-علیک سلام مادر....چیشد چرا انقدر دیر کردید...
-راستش چیزه...ام...خرحمالی کردم...
با تعجب برگشت سمتم...
-چیییی؟؟!
-هیچی...
و یه خیار از تو سبد برداشتم و گازی زدم بهش..در حین جویدن گفتم.:
-خودتون و درگیرش نکنین...الان میاد...
همین موقع گودزیلا وارد شد......
با همون زیر پوش تنگ که کل عضلاتش رو به نمایش گزاشته بود و شلوارک
موهاشم خیس تو صورتش بود...
نگاهم افتاد به خالکوبی پایین گردنش تا سینش...
جالب بود...
ولی معنییشو نمیدونستم...نصفشم لباسش پوشونده بود...
دست از هیز بازی برداشتم....
نشست و شروع کرد به خوردن...
غذا خوراک مرغ با برنج بود...
من با اجازه ای گفتم و میخواستم برم بیرون..
که صداشو شنیدم..:
-کجا؟؟!
-میخواستم برم یکم تو حیاط قدم بزنم...
-مگه اجازه دادم بهت...
بهت زده پرسیدم..
-چی!!!
با داد گفت:
-مگه بهت اجازه دادم....گفتم حتی واسه نفس کشیدن هم باید از من اجازه بگیری....نکنه دلت تنبیه میخواد...
-ن...نه...ببخشید...حواسم نبود...هنوز عادت نکردم...
حالا میشه برم بیرون...
-ادامش..
-یعنی چی؟؟!
-بقیش..
منظورشو گرفتم...
-اجازه هست برم بیرون قدم بزنم اقا...؟؟!
داشت لهم میکرد...اونم جلوی شهین خانم..خوبه کس دیگه ای نیست...
پورخندی زد و گفت..
-فقط این یه بار اجازه میدم...برو...
بغضمو خوردم و بدو رفتم بیرون....رسیدم به حیاط گریم شروع شد...
خدا لعنتت کنه...مگه چیکار کردم که باید تاوان پس بدم.... #حقیقت_رویایی❤
منتظر نظراتون هستم مهربونا💕
(ببخشید کم بود...ابن پارتم به خاطر درخواستاتون گزاشتم😊 )
عکس جدید چطوره...؟😉
با حرص رفتم بیرون...لباس زیرو زیر پیراهنی و شلوار و استین کوتاهی دراوردم...
به به....کمدشم بو عطر تلخشو میده
رفتم و لباساشو دم در نگه داشتم تا بیاد و ببره...
وقتی برد...صدای دادش رفت هوا...
-مگه قراره برم تو برفا....اینا چیع؟؟!
-لباسه...
-نه کفشه...خب کور نیستم میدونم لباسن ولی اخه شلوار....زیرپیراهنی و تک پوش باهم....فقط شلوارک و زیر پوش..
و شوتشون کرد بیرون...
بزقاله نق نقو....
خب دست و پا داری بیا بردار...
شلوارک و دادم بهش و گفتم..
-با من کاری ندارید..
-نه نهارو بکش تا بیام...
-چشم..
و بدو جیم زدم...نقسمو دادم بیرون...
شهین خانم میزو چیده بود....
خیلی خوب باهاش جور شده بودم...
از پشت محکم بغلش کردم...
-سلام به روی ماهت...به چشمون سیاهت...
خندید....
-علیک سلام مادر....چیشد چرا انقدر دیر کردید...
-راستش چیزه...ام...خرحمالی کردم...
با تعجب برگشت سمتم...
-چیییی؟؟!
-هیچی...
و یه خیار از تو سبد برداشتم و گازی زدم بهش..در حین جویدن گفتم.:
-خودتون و درگیرش نکنین...الان میاد...
همین موقع گودزیلا وارد شد......
با همون زیر پوش تنگ که کل عضلاتش رو به نمایش گزاشته بود و شلوارک
موهاشم خیس تو صورتش بود...
نگاهم افتاد به خالکوبی پایین گردنش تا سینش...
جالب بود...
ولی معنییشو نمیدونستم...نصفشم لباسش پوشونده بود...
دست از هیز بازی برداشتم....
نشست و شروع کرد به خوردن...
غذا خوراک مرغ با برنج بود...
من با اجازه ای گفتم و میخواستم برم بیرون..
که صداشو شنیدم..:
-کجا؟؟!
-میخواستم برم یکم تو حیاط قدم بزنم...
-مگه اجازه دادم بهت...
بهت زده پرسیدم..
-چی!!!
با داد گفت:
-مگه بهت اجازه دادم....گفتم حتی واسه نفس کشیدن هم باید از من اجازه بگیری....نکنه دلت تنبیه میخواد...
-ن...نه...ببخشید...حواسم نبود...هنوز عادت نکردم...
حالا میشه برم بیرون...
-ادامش..
-یعنی چی؟؟!
-بقیش..
منظورشو گرفتم...
-اجازه هست برم بیرون قدم بزنم اقا...؟؟!
داشت لهم میکرد...اونم جلوی شهین خانم..خوبه کس دیگه ای نیست...
پورخندی زد و گفت..
-فقط این یه بار اجازه میدم...برو...
بغضمو خوردم و بدو رفتم بیرون....رسیدم به حیاط گریم شروع شد...
خدا لعنتت کنه...مگه چیکار کردم که باید تاوان پس بدم.... #حقیقت_رویایی❤
منتظر نظراتون هستم مهربونا💕
(ببخشید کم بود...ابن پارتم به خاطر درخواستاتون گزاشتم😊 )
عکس جدید چطوره...؟😉
۱۰.۴k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.