پارت ۵۹
#پارت_۵۹
-اخخخ....ولم کنید تروخدا...
تو صورتم غرید..
-گورتو با دستای خودت کندی..هنوز نرسیده شر شدی...حالا نشونت میدم
سرم تیر میکشید .به خاطر سینوسام ..فشار عصبی و ترس و اینارو نمیتونستم تحمل کنم...
موهامم که میکشه بدتر....
سگه که پارس کرد لرزیدم...خدایاااا خودت به دادم برس...
فک کنم اون فهمید چون با یه لبخند شیطانی یه نگاه به من بعد با سگه انداخت...
فکر خوبی تو سرش نیست...
-امم....شاید به عنوان تنبیه بد نباشه امروز و پیش داگی باشی...هووم!؟؟
نه...نه خدایا نه...با سگش بود...من نمیتونم...
از ترس لکنت گرفته بودم..
-نه...ن..نه...التماستون میکنم....من ترس از سگ دار...دا...دار...م...
هق هقم نمیزاشت ادامه بدم..
-طاقت نمیا....نمیار...م...
سرشو تکون داد و اخم کرد...
-این یه تنبیه کوچولوعه...خداروشکر کن بدتر از اینا سرت نمیارم
-تروخدااا..و..
نزاشت حرفمو بزنم و بازومو گرفت و کشید...
همینطور اشک میریختم....چون میدونستم رحم حالیش نمیشه حرفی نمیزدم..
-داداش ولش کن..
صدای کیوان بود...
اومد نزدیک...و دستش رو گزاشت رو دست هامین و سعی کرد از بازوم جداش کنه...
ولی زور این کجا....و اون کجا..
-مگه چیکار کرده....یه اشتباه کوچیک...زود جوش شدی...
-به تو ربطی نداره...ماله منه....خدمتکارمه....دوست دارم اینطور کنم....
-من که هنو جریانتونو نفهمیدم و اینبارو ببخش..
عصبی نگاهشو سمت منی چرخوند که مثل ابر بهار داشتم گریه میکردم...
-باید یاد بگیره زبون درازی نکنه...
و دستای اونو پس زد و منو کشید سمت سگش...
ناخداگاه لرزشم شروع شد....
فک کنم اونم متوجه شد...چون ایستاد...
اما.....
من دیگه هیچی نمفهمیدم چون فقط میلرزیدم...
بازوهامو گرفت و تکونم داد...
-چته...اروم باش...چرا میلرزی...
.......-
-با توام...اروم باش..
-اروم باش کاریت ندارم..ـکاریت ندارم...
فک کنم ترسیده بود چون با نگارانی نگاهم میکرد...
سیلی محکمی زد بهم که به خودم اومدم...
نفسی گرفتم...
-خوبی؟؟؟!!
کیوان بود که داشت میپرسید...
سرم رو تکون دادم..
هامین حالا تو شک بود انگار...
کیوان دستو گرفت و بردم داخل خونه...اما...گودزیلا همونجا موند...
شهین خانم نگران با اب قند اومد طرفم...
-وااای مادر....نصف جون شدم...خوبی...بیا این اب قندو بخور...
-خوبم...خیلی ممنون...
در همین حین هامین اومد تو...
بشعور سکتم داد...
البته فک کنم خودشم پشیمونه...
اما بدون هیچ حرفی رفت بالا...
هامیـــن:
اعصابم خراب بود...تمام معادلات تو ذهنمو به هم ریخته بود...
دستمو لا موهام کرد کشیدمشون....
سرگردون داخل اتاق قدم برمیداشتم....
چرا وقتی نگاهم به چشمای گریونش افتاد اروم شدم...چرا دلم براش سوخت...چرا....منی که دل سنگ بودم و به هیچکس رحم نداشتم....
حالا در مقابل این دختر....
خداااا.
صدای در اتاق اومد...
و پشت سرش کیوان اومد داخل #حقیقت_رویایی❤
منتظر نظراتون هستم مهربونا💕
-اخخخ....ولم کنید تروخدا...
تو صورتم غرید..
-گورتو با دستای خودت کندی..هنوز نرسیده شر شدی...حالا نشونت میدم
سرم تیر میکشید .به خاطر سینوسام ..فشار عصبی و ترس و اینارو نمیتونستم تحمل کنم...
موهامم که میکشه بدتر....
سگه که پارس کرد لرزیدم...خدایاااا خودت به دادم برس...
فک کنم اون فهمید چون با یه لبخند شیطانی یه نگاه به من بعد با سگه انداخت...
فکر خوبی تو سرش نیست...
-امم....شاید به عنوان تنبیه بد نباشه امروز و پیش داگی باشی...هووم!؟؟
نه...نه خدایا نه...با سگش بود...من نمیتونم...
از ترس لکنت گرفته بودم..
-نه...ن..نه...التماستون میکنم....من ترس از سگ دار...دا...دار...م...
هق هقم نمیزاشت ادامه بدم..
-طاقت نمیا....نمیار...م...
سرشو تکون داد و اخم کرد...
-این یه تنبیه کوچولوعه...خداروشکر کن بدتر از اینا سرت نمیارم
-تروخدااا..و..
نزاشت حرفمو بزنم و بازومو گرفت و کشید...
همینطور اشک میریختم....چون میدونستم رحم حالیش نمیشه حرفی نمیزدم..
-داداش ولش کن..
صدای کیوان بود...
اومد نزدیک...و دستش رو گزاشت رو دست هامین و سعی کرد از بازوم جداش کنه...
ولی زور این کجا....و اون کجا..
-مگه چیکار کرده....یه اشتباه کوچیک...زود جوش شدی...
-به تو ربطی نداره...ماله منه....خدمتکارمه....دوست دارم اینطور کنم....
-من که هنو جریانتونو نفهمیدم و اینبارو ببخش..
عصبی نگاهشو سمت منی چرخوند که مثل ابر بهار داشتم گریه میکردم...
-باید یاد بگیره زبون درازی نکنه...
و دستای اونو پس زد و منو کشید سمت سگش...
ناخداگاه لرزشم شروع شد....
فک کنم اونم متوجه شد...چون ایستاد...
اما.....
من دیگه هیچی نمفهمیدم چون فقط میلرزیدم...
بازوهامو گرفت و تکونم داد...
-چته...اروم باش...چرا میلرزی...
.......-
-با توام...اروم باش..
-اروم باش کاریت ندارم..ـکاریت ندارم...
فک کنم ترسیده بود چون با نگارانی نگاهم میکرد...
سیلی محکمی زد بهم که به خودم اومدم...
نفسی گرفتم...
-خوبی؟؟؟!!
کیوان بود که داشت میپرسید...
سرم رو تکون دادم..
هامین حالا تو شک بود انگار...
کیوان دستو گرفت و بردم داخل خونه...اما...گودزیلا همونجا موند...
شهین خانم نگران با اب قند اومد طرفم...
-وااای مادر....نصف جون شدم...خوبی...بیا این اب قندو بخور...
-خوبم...خیلی ممنون...
در همین حین هامین اومد تو...
بشعور سکتم داد...
البته فک کنم خودشم پشیمونه...
اما بدون هیچ حرفی رفت بالا...
هامیـــن:
اعصابم خراب بود...تمام معادلات تو ذهنمو به هم ریخته بود...
دستمو لا موهام کرد کشیدمشون....
سرگردون داخل اتاق قدم برمیداشتم....
چرا وقتی نگاهم به چشمای گریونش افتاد اروم شدم...چرا دلم براش سوخت...چرا....منی که دل سنگ بودم و به هیچکس رحم نداشتم....
حالا در مقابل این دختر....
خداااا.
صدای در اتاق اومد...
و پشت سرش کیوان اومد داخل #حقیقت_رویایی❤
منتظر نظراتون هستم مهربونا💕
۴۴.۵k
۰۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.