تهیونگ توی اتاقش نشسته بود روبهروی آینه بیحرکت ذهنش پر بود از تمام لحظههایی ...
...
تهیونگ توی اتاقش نشسته بود، روبهروی آینه، بیحرکت. ذهنش پر بود از تمام لحظههایی که از دست داده بود. مینجی همیشه توی فکرش بود، ولی امروز بیشتر از همیشه. شاید به این دلیل که توی تمام این مدت، هیچ وقت نتونسته بود بهش بگه که چقدر بابت کاری که کرده بود، از ته دل معذرت میخواست.
اون بدون مینجی، وارد دنیای جدیدی شده بود. دنیای موفقیت، شهرت و ستاره شدن. اما موفقیتش با این حقیقت همراه بود که هیچ وقت نتونست از مینجی تشکر کنه. هیچ وقت نتونست بهش بگه که کارش باعث شده اون به جایی برسه که الان هست.
دلم میخواست مینجی اینجا بود، که بهش میگفتم...
تهیونگ سرش رو به سمت دستش گذاشت و چشمهاش رو بست. همیشه توی دلش میخواست که لحظههای خوب و بدی که با گروه میگذروند رو با مینجی در میون بذاره. مینجی، اون دوست قدیمی که همیشه کنار دستش بود. حالا دیگه نبود که تعریف کنه.
چرا باید اینجوری میشد؟ چرا هیچ وقت نتونستم بهش بگم که اون حرفها رو زمانی که عصبانی بودم گفتم؟
یاد روزهایی افتاد که در اوج عصبانیت، حرفهایی زده بود که هرگز حقیقت نداشتند. مینجی که همیشه بهش اهمیت میداد، حالا... حتی فرصت معذرتخواهی هم از دست رفته بود.
اما بیش از همه، تهیونگ از نبودن مینجی توی زندگیش ناراحت بود. اون دیگه کسی رو نداشت که توی روزهای سخت پشتش باشه. کسی که همیشه با یه نگاه بهش امید بده و بگه که میتونه ادامه بده. حالا، تهیونگ فقط با خودش بود، با همهی موفقیتهایی که به دست آورده بود، اما یه خلأ بزرگ توی دلش باقی مونده بود.
اون خلأ فقط مینجی رو میخواست. کسی که همیشه حضورش، چه در لحظات خوب و چه در لحظات بد، حس امنیت و آرامش بهش میداد. حالا دیگه هیچکسی نبود که با اون در این مسیر، همراه باشه.
"چقدر دلم برای حرفهات تنگ شده، مینجی..."
ادامه دارد...!؟
تهیونگ توی اتاقش نشسته بود، روبهروی آینه، بیحرکت. ذهنش پر بود از تمام لحظههایی که از دست داده بود. مینجی همیشه توی فکرش بود، ولی امروز بیشتر از همیشه. شاید به این دلیل که توی تمام این مدت، هیچ وقت نتونسته بود بهش بگه که چقدر بابت کاری که کرده بود، از ته دل معذرت میخواست.
اون بدون مینجی، وارد دنیای جدیدی شده بود. دنیای موفقیت، شهرت و ستاره شدن. اما موفقیتش با این حقیقت همراه بود که هیچ وقت نتونست از مینجی تشکر کنه. هیچ وقت نتونست بهش بگه که کارش باعث شده اون به جایی برسه که الان هست.
دلم میخواست مینجی اینجا بود، که بهش میگفتم...
تهیونگ سرش رو به سمت دستش گذاشت و چشمهاش رو بست. همیشه توی دلش میخواست که لحظههای خوب و بدی که با گروه میگذروند رو با مینجی در میون بذاره. مینجی، اون دوست قدیمی که همیشه کنار دستش بود. حالا دیگه نبود که تعریف کنه.
چرا باید اینجوری میشد؟ چرا هیچ وقت نتونستم بهش بگم که اون حرفها رو زمانی که عصبانی بودم گفتم؟
یاد روزهایی افتاد که در اوج عصبانیت، حرفهایی زده بود که هرگز حقیقت نداشتند. مینجی که همیشه بهش اهمیت میداد، حالا... حتی فرصت معذرتخواهی هم از دست رفته بود.
اما بیش از همه، تهیونگ از نبودن مینجی توی زندگیش ناراحت بود. اون دیگه کسی رو نداشت که توی روزهای سخت پشتش باشه. کسی که همیشه با یه نگاه بهش امید بده و بگه که میتونه ادامه بده. حالا، تهیونگ فقط با خودش بود، با همهی موفقیتهایی که به دست آورده بود، اما یه خلأ بزرگ توی دلش باقی مونده بود.
اون خلأ فقط مینجی رو میخواست. کسی که همیشه حضورش، چه در لحظات خوب و چه در لحظات بد، حس امنیت و آرامش بهش میداد. حالا دیگه هیچکسی نبود که با اون در این مسیر، همراه باشه.
"چقدر دلم برای حرفهات تنگ شده، مینجی..."
ادامه دارد...!؟
- ۲.۳k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط