تهیونگ با ناامیدی تمام به سمت خونش برگشت قلبش سنگین بود و هر قدمی ...
...
تهیونگ با ناامیدی تمام به سمت خونش برگشت. قلبش سنگین بود و هر قدمی که به سمت خونه برمیداشت، مثل یه زخم تازه باز میشد. ذهنش پر بود از تصاویر مینجی، از روزهایی که با هم بودن، از حرفهایی که هنوز توی گوشش میپیچید.
وقتی وارد خونه شد، هیچ چیز برایش فرق نکرده بود. همه چیز سر جاش بود، اما احساس میکرد هیچ چیزی مثل قبل نیست. سرش رو پایین انداخت، گوشی رو از جیبش درآورد و نگاه کرد.
یه پیام از مینجی.
دستش لرزید، انگار که زمان برای لحظهای ایستاده باشه. پیام رو باز کرد و صدای آشنای مینجی توی گوشش پیچید.
"سلام تهیونگ، چطوری؟ امیدوارم که حالت خوب باشه..."
تهیونگ نفسش رو حبس کرد، انگار که یه چیزی توی دلش شکست.
"اول از همه بگم که اگه این پیامو میشنوی، به این معنیه که یعنی من دیگه پیشت نیستم..."
تهیونگ چشمهاش رو بست، قلبش تندتر زد.
"و اینکه معذرت میخوام بابت کاری که کردم، اونم بدون اجازه تو. ولی از نظرم کار درستی بود. معذرت میخوام که ترک کردم. شاید بهم حق بدی اگه بعداً دلیلشو بفهمی، ولی بیا وانمود کنیم که واسه تحصیلم رفتم."
اینجا صدای مینجی یه لحظه گرفت، مثل اینکه داره بغضش رو قورت میده. تهیونگ احساس کرد قلبش دوباره شکست مینجی با خندهای که سعی میکرد بغضشو پنهون کنه ادامه داد
"البته برا توام بد نشدهها. بالاخره نمیخواستی دیگه منو ببینی. الان دیگه با خیال راحت میتونی به زندگیت ادامه بدی، بدون من. و نبود من فکر میکنم واست خیلی بهتر باشه."
تهیونگ نفس عمیقی کشید، چشمهاش از اشک پر شد. چرا اینجوری شد؟ چرا نمیتونست از این پیغام چیزی خوب در بیاره؟
"به هر حال امیدوارم که موفق بشی..."
مینجی خیلی سعی کرد بغضش رو نگه داره، ولی تهیونگ این رو فهمید، این صدای شکسته و خالی رو شناخت.
"مراقب خودت باش، خرس کوچولو... خداحافظ."
خرس کوچولو. این همون لقبی بود که همیشه مینجی بهش میداد.
تهیونگ گوشی رو محکم توی دستش فشار داد. خرس کوچولو. این اسم هیچ وقت اینطور سنگین و دردناک به نظر نمیرسید.
تمام چیزهایی که مینجی گفته بود، برایش مثل یه کوه سنگین بود که نمیتونست از روش رد بشه. اون رفته بود. دیگه نبود.
گوشی رو روی مبل گذاشت و در سکوت به دیوار خیره شد. این جوری تموم شد... بدون هیچ خداحافظی دیگه.
ادامه دارد...!؟
تهیونگ با ناامیدی تمام به سمت خونش برگشت. قلبش سنگین بود و هر قدمی که به سمت خونه برمیداشت، مثل یه زخم تازه باز میشد. ذهنش پر بود از تصاویر مینجی، از روزهایی که با هم بودن، از حرفهایی که هنوز توی گوشش میپیچید.
وقتی وارد خونه شد، هیچ چیز برایش فرق نکرده بود. همه چیز سر جاش بود، اما احساس میکرد هیچ چیزی مثل قبل نیست. سرش رو پایین انداخت، گوشی رو از جیبش درآورد و نگاه کرد.
یه پیام از مینجی.
دستش لرزید، انگار که زمان برای لحظهای ایستاده باشه. پیام رو باز کرد و صدای آشنای مینجی توی گوشش پیچید.
"سلام تهیونگ، چطوری؟ امیدوارم که حالت خوب باشه..."
تهیونگ نفسش رو حبس کرد، انگار که یه چیزی توی دلش شکست.
"اول از همه بگم که اگه این پیامو میشنوی، به این معنیه که یعنی من دیگه پیشت نیستم..."
تهیونگ چشمهاش رو بست، قلبش تندتر زد.
"و اینکه معذرت میخوام بابت کاری که کردم، اونم بدون اجازه تو. ولی از نظرم کار درستی بود. معذرت میخوام که ترک کردم. شاید بهم حق بدی اگه بعداً دلیلشو بفهمی، ولی بیا وانمود کنیم که واسه تحصیلم رفتم."
اینجا صدای مینجی یه لحظه گرفت، مثل اینکه داره بغضش رو قورت میده. تهیونگ احساس کرد قلبش دوباره شکست مینجی با خندهای که سعی میکرد بغضشو پنهون کنه ادامه داد
"البته برا توام بد نشدهها. بالاخره نمیخواستی دیگه منو ببینی. الان دیگه با خیال راحت میتونی به زندگیت ادامه بدی، بدون من. و نبود من فکر میکنم واست خیلی بهتر باشه."
تهیونگ نفس عمیقی کشید، چشمهاش از اشک پر شد. چرا اینجوری شد؟ چرا نمیتونست از این پیغام چیزی خوب در بیاره؟
"به هر حال امیدوارم که موفق بشی..."
مینجی خیلی سعی کرد بغضش رو نگه داره، ولی تهیونگ این رو فهمید، این صدای شکسته و خالی رو شناخت.
"مراقب خودت باش، خرس کوچولو... خداحافظ."
خرس کوچولو. این همون لقبی بود که همیشه مینجی بهش میداد.
تهیونگ گوشی رو محکم توی دستش فشار داد. خرس کوچولو. این اسم هیچ وقت اینطور سنگین و دردناک به نظر نمیرسید.
تمام چیزهایی که مینجی گفته بود، برایش مثل یه کوه سنگین بود که نمیتونست از روش رد بشه. اون رفته بود. دیگه نبود.
گوشی رو روی مبل گذاشت و در سکوت به دیوار خیره شد. این جوری تموم شد... بدون هیچ خداحافظی دیگه.
ادامه دارد...!؟
- ۱.۸k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط