ممنوعیت های عجیب
" ممنوعیت های عجیب "
" قسمت بیست و چهارم "
-داستان از زبان شدو-
دست چپـم رو روی بازوی دست راستم کشیدم... یکم درد میکرد؛ همهـشم به خاطر اون گروه مزخرف بود... دیشب با اون کاری که کردن گند زدن... واقعا ارزش کمک گرفتن رو نداشت نباید اون کارو میکردم... ولی خوبه که تونستیم هدف رو زنده نگه داریم. مثل اینکه اصلا استرس نداشت... هوفی کشیدم و به کلاس ها نگاه کردم... امروز جزو روز های کاریـم داخل دانشگاه بود. از کلاس بندی ها عکس گرفتم و به سمت مقصدـم حرکت کردم... چند دقیقه ی بعد وقتی درو باز کردم یکم تعجب کردم. همه با دیدنم برای احترام بلند شدن و بعد نشستن. سعی کردم شخصی که دیده بودم رو نادیده بگیرم و روی صندلی استاد نشستم « سلام! احتمالا خیلی از شما منو میشناسین... من افسر کریمسون هستم » میخواستم جملهـم رو ادامه بدم که یکی از دانشجو ها پرید وسط حرفم « آره آره افسر شدو! مگه میشه کسی شمارو نشناسه » همه زدن زیر خنده. درسته... به کل یادم رفته بود برای چی اینقدر توی گرفتن اون گروه اینقدر عجله دارم... اون گروه کل غرورـمو از بین برد... اوایل که به عنوان کریمسون معرفی شدم همه فکر میکردن بالای ۳۰ سال سن دارم... درست شبیه اون گروه که احتمالا تمام اعضاـش بالای سی سن دارن... ولی اون گروه باعث شد سال پیش همه پی ببرن که من فقط بیست و یک/دو سالـمه... « اسمت سونیکـه مگه نه؟ تو همون پسری هستی که اون دعوا رو با یه گروه اراذل اوباش درست کرد؟ بهتره به جای مسخره کردن یه استاد که میتونه تو رو ترم ها بندازه و سرنوشتـت رو تعیین کنه یکم بهتر حرف بزنی! » کل کلاس ساکت شده بود؛ طبق معمول همیشه موقع اومدن به کلاس ها ماسک میزدم تا شناخته نشم... این برای خودم و پروژه هام خوب بود. تعریف و تمجید های زیادی هم میشنیدم... ولی اون گروه... گند زد به هرچی که داشتم و نداشتم... با آرامش از داخل کیفـم چند تا کتاب برداشتم و صفحات مورد نظر رو باز و شروع به تدریس کردم.
-داستان از زبان و سونیک-
پایان زنگ وسایلـم رو جمع کردم و خواستم بلند بشم که سیلور دستمـو گرفت « کجا میری؟ » با بهت بهش نگاه کردم « بنظرت کجا برم؟ میرم خونه... » چشماشو ریز کرد و به خارپشتی که حدودا یک ساعت پیش با استاد دعوا کرده بود نگاه کرد « ببین سونیک... نمیخوام تو کارـهات دخالت کنم... ولی لطفاً با افسر شدو در نیفت... » پوزخند ریزی زدم و بهش خیره شدم « بی خیال... اینقدر از یه افسر نترس » با چشمـهای گشاد شده و عصبانی سرم داد زد « میفهمی چی میگی؟ اون افسر کوچولویی که تو داری راجبش حرف میزنی همون افسریـه که روی بزرگترین پروژه های کشور کار کرده و جوون ترین افسر بوده »
این داستان ادامه دارد...
" قسمت بیست و چهارم "
-داستان از زبان شدو-
دست چپـم رو روی بازوی دست راستم کشیدم... یکم درد میکرد؛ همهـشم به خاطر اون گروه مزخرف بود... دیشب با اون کاری که کردن گند زدن... واقعا ارزش کمک گرفتن رو نداشت نباید اون کارو میکردم... ولی خوبه که تونستیم هدف رو زنده نگه داریم. مثل اینکه اصلا استرس نداشت... هوفی کشیدم و به کلاس ها نگاه کردم... امروز جزو روز های کاریـم داخل دانشگاه بود. از کلاس بندی ها عکس گرفتم و به سمت مقصدـم حرکت کردم... چند دقیقه ی بعد وقتی درو باز کردم یکم تعجب کردم. همه با دیدنم برای احترام بلند شدن و بعد نشستن. سعی کردم شخصی که دیده بودم رو نادیده بگیرم و روی صندلی استاد نشستم « سلام! احتمالا خیلی از شما منو میشناسین... من افسر کریمسون هستم » میخواستم جملهـم رو ادامه بدم که یکی از دانشجو ها پرید وسط حرفم « آره آره افسر شدو! مگه میشه کسی شمارو نشناسه » همه زدن زیر خنده. درسته... به کل یادم رفته بود برای چی اینقدر توی گرفتن اون گروه اینقدر عجله دارم... اون گروه کل غرورـمو از بین برد... اوایل که به عنوان کریمسون معرفی شدم همه فکر میکردن بالای ۳۰ سال سن دارم... درست شبیه اون گروه که احتمالا تمام اعضاـش بالای سی سن دارن... ولی اون گروه باعث شد سال پیش همه پی ببرن که من فقط بیست و یک/دو سالـمه... « اسمت سونیکـه مگه نه؟ تو همون پسری هستی که اون دعوا رو با یه گروه اراذل اوباش درست کرد؟ بهتره به جای مسخره کردن یه استاد که میتونه تو رو ترم ها بندازه و سرنوشتـت رو تعیین کنه یکم بهتر حرف بزنی! » کل کلاس ساکت شده بود؛ طبق معمول همیشه موقع اومدن به کلاس ها ماسک میزدم تا شناخته نشم... این برای خودم و پروژه هام خوب بود. تعریف و تمجید های زیادی هم میشنیدم... ولی اون گروه... گند زد به هرچی که داشتم و نداشتم... با آرامش از داخل کیفـم چند تا کتاب برداشتم و صفحات مورد نظر رو باز و شروع به تدریس کردم.
-داستان از زبان و سونیک-
پایان زنگ وسایلـم رو جمع کردم و خواستم بلند بشم که سیلور دستمـو گرفت « کجا میری؟ » با بهت بهش نگاه کردم « بنظرت کجا برم؟ میرم خونه... » چشماشو ریز کرد و به خارپشتی که حدودا یک ساعت پیش با استاد دعوا کرده بود نگاه کرد « ببین سونیک... نمیخوام تو کارـهات دخالت کنم... ولی لطفاً با افسر شدو در نیفت... » پوزخند ریزی زدم و بهش خیره شدم « بی خیال... اینقدر از یه افسر نترس » با چشمـهای گشاد شده و عصبانی سرم داد زد « میفهمی چی میگی؟ اون افسر کوچولویی که تو داری راجبش حرف میزنی همون افسریـه که روی بزرگترین پروژه های کشور کار کرده و جوون ترین افسر بوده »
این داستان ادامه دارد...
- ۴.۰k
- ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط