رمان افسانه دلیر
رمان : افسانه دلیر_𝕭𝖗𝖆𝖛𝖊 𝖑𝖊𝖌𝖊𝖓𝖉
پارت دوم ●
ندیمه: اتفاقی افتاده سرورم؟
بون هوا ویو
بیخیال اگه چیزی بگم دردسر میشه
بون هوا: نه چیزی نیست بریم به سمت قصر
ندیمه: چشم بانوی من
راوی:
بون هوا شجاع ترین و جسور ترین دختری بود که مردم به چشم دیده اند ولی اون خیلی مغرور و خودخواه بود و هیچ کسی رو برای زندگیش انتخاب نمیکرد و دوستی نداشت تنها همدمش کیونگ سو بود که یک شبه غیب شد اما بون هوا به همین راحتی بیخیال نمیشه و نقشه ای خطرناک و ریسکی تو مغرش داره
ندیمه ها اونو به قصر بردن و اتاقش راهی کردن
شب*
بون هوا با فکر زیرکانه ای که داشت از قصر بدون متوجه شدن یک نگهبان فرار کرد و به سمت رودخانه مقدس میدوید
دامن بلندش مانع دویدن سریعش میشد
به رودخانه رسید و بدون درنگ پرید و به عمیق ترین نقطه ی رودخانه رسید و چشمایش تار میدید و بیهوش شد
درسته! بون هوا دختری بود که ایزد اونو برای تشکر از شجاعتش ، مرگ دردناک رودخانه رو پیش روش نذاشت
بون هوا ویو
سرم درد میکرد و چشام سیاهی میدید
توانایی بینایی نداشتم و قدرت حرکت بدنم هم همینطور
انگار فلج شده بودم سعی داشتم چشام رو باز کنم اما انگار باز بودن فقط دنیا تاریک بود
یعنی این حهنمه؟ یعنی الان مردم و افسانه دروغ بود؟ ایش میدونستم
ولی نور سفید تاری رو دیدم و کمکم همه چیز واضح تر میشد
آسمون آبی و ابرهای سفید
یعنی این بهشته؟
تونستم تکونی به خودم بدم
ولی محض اینکه دور و ورم رو دیدم برق از سرم پرید
اینجا دیگه کجاست
این چیزای حرکت کننده چین؟
این آدما روی کاغد چیهه(تابلو )
این چراغای پر نور چین؟؟
اینجا کجاستتتتت
ایشش همینم کم بود آدمای اینجا چرا لباساشون اینطوریه؟
ولی خیلی خوشگله ها خوشم اومد
رفتم تا با یکیشون حرف بزنم
بون هوا : سلام میشه یکم توضیح برین من کجا هستم؟
زنه: برو بابا مسخره
خواستم بهش فحش بدم و برم جنگ ولی ارزشش رو نداشت
وایسا ببینم
اون اون؟؟؟؟؟؟
#بی_تی_اس #ویسگون
پارت دوم ●
ندیمه: اتفاقی افتاده سرورم؟
بون هوا ویو
بیخیال اگه چیزی بگم دردسر میشه
بون هوا: نه چیزی نیست بریم به سمت قصر
ندیمه: چشم بانوی من
راوی:
بون هوا شجاع ترین و جسور ترین دختری بود که مردم به چشم دیده اند ولی اون خیلی مغرور و خودخواه بود و هیچ کسی رو برای زندگیش انتخاب نمیکرد و دوستی نداشت تنها همدمش کیونگ سو بود که یک شبه غیب شد اما بون هوا به همین راحتی بیخیال نمیشه و نقشه ای خطرناک و ریسکی تو مغرش داره
ندیمه ها اونو به قصر بردن و اتاقش راهی کردن
شب*
بون هوا با فکر زیرکانه ای که داشت از قصر بدون متوجه شدن یک نگهبان فرار کرد و به سمت رودخانه مقدس میدوید
دامن بلندش مانع دویدن سریعش میشد
به رودخانه رسید و بدون درنگ پرید و به عمیق ترین نقطه ی رودخانه رسید و چشمایش تار میدید و بیهوش شد
درسته! بون هوا دختری بود که ایزد اونو برای تشکر از شجاعتش ، مرگ دردناک رودخانه رو پیش روش نذاشت
بون هوا ویو
سرم درد میکرد و چشام سیاهی میدید
توانایی بینایی نداشتم و قدرت حرکت بدنم هم همینطور
انگار فلج شده بودم سعی داشتم چشام رو باز کنم اما انگار باز بودن فقط دنیا تاریک بود
یعنی این حهنمه؟ یعنی الان مردم و افسانه دروغ بود؟ ایش میدونستم
ولی نور سفید تاری رو دیدم و کمکم همه چیز واضح تر میشد
آسمون آبی و ابرهای سفید
یعنی این بهشته؟
تونستم تکونی به خودم بدم
ولی محض اینکه دور و ورم رو دیدم برق از سرم پرید
اینجا دیگه کجاست
این چیزای حرکت کننده چین؟
این آدما روی کاغد چیهه(تابلو )
این چراغای پر نور چین؟؟
اینجا کجاستتتتت
ایشش همینم کم بود آدمای اینجا چرا لباساشون اینطوریه؟
ولی خیلی خوشگله ها خوشم اومد
رفتم تا با یکیشون حرف بزنم
بون هوا : سلام میشه یکم توضیح برین من کجا هستم؟
زنه: برو بابا مسخره
خواستم بهش فحش بدم و برم جنگ ولی ارزشش رو نداشت
وایسا ببینم
اون اون؟؟؟؟؟؟
#بی_تی_اس #ویسگون
- ۴.۷k
- ۱۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط