تغییر
#تغییر
#فصل_اول_پارت3
_لیندا...پس جوراب من کو؟
_چمیدونم،مگه من برداشتم؟
_برنداشتی؟یعنی،نشستی؟!
_مگه من باید می شستم؟خرس گنده دوازده سالته من باید جوراباتو بشورم؟
_وای...وای...وای لیندا!یعنی الآن که جورابام گم شده، نشسته ام هست؟! تو با من چیکار کردی...چیکار کردی!؟ پس من الآن چی بپوشم؟
_به من مربوط نیست
_ولی...
لیندا از اتاق بیرون رفت و حرف خواهرش را نصفه گذاشت.
عادت همیشگی امیلی بود،فکر می کرد مسئولیت همه چی تو زندگی ش با لینداست و اگه اون چیزی یادش بره،یعنی گناه خیلی بزرگی کرده و زندگی امیلی رو بهم ریخته.
به ناچار جوراب دیگری پوشید و از اتاق بیرون رفت و بعد از چند قدم کوتاه،از خانه هم خارج شد.
به ماشین تکیه داد و طوری که انگار آخرین باریست که آن را میبیند،با تاسف نگاهش کرد.
_ ماشین بیچاره...
چند دقیقه بعد لیندا در حالی که با تلفن حرف میزد از خانه بیرون آمد و در را قفل کرد: باشه،باشه داریم میایم،خیله خب باشه؛میگم باشه...خیله خب مراقبم،باشه مراقبم...حواسم به چراغ ام هست...خب،فعلا.
_امی تو آماده ای؟
_نه
_پس چرا اینجا وایسادی؟
_داشتم به زندگی فکر میکردم...زندگی خیلی پیچیده و عجیبه...مگه نه؟
_آره،تقریبا.خب که چی؟
_دلم برای این ماشین و ماشینای بعدی میسوزه...بزار این دفعه من بشینم پشت فرمون...
_سوار شو ،دیر شد.
امیلی با بی حوصلگی سوار ماشین شد و به محض حرکت، نق زدن را شروع کرد:
_آروم تر برو
_مگه من تند میرم؟
_نه...در کل گفتم.
_خب،مگه من در کل تند میرم؟
_نه...میگم.....هیچی اصن ولش کن.
مدتی در سکوت سپری شد.
_اه...لیندا خیلی...با تو اصلا بهم خوش
نمی گذره...زندگی باتو خیلی کسل کننده ست...دیگه حالم داره از این روال همیشگی بهم میخوره...اه.
_ من الآن نمیتونم جوابتو بدم...حواسم پرت میشه و بعدش...
_بووووم....تصادف میشه و ما میمیریم...به همین راحتی.
_بله به همین راحتی. حالا دیگه حرف نزن بزار تمرکز کنم.
_تمرکز؟ اگه تو هر دفعه انقد حواست جمعه و رو جاده تمرکز می کنی چرا هر دفعه یه تصادف ناجور تر از دفعه ی قبل تو
کارنامه ت هست؟اصلا من نمیفهمم چطور به تو گواهینامه دادن؟ آخه کدوم احمقی به تو گواهینامه داده؟
_امیلی!
_ها؟
_ مودب باش و انقدر موقع رانندگی حواس منو پرت نکن.
_از این حرفت متنفرم.هر دفعه هم تکرارش میکنی...تو چرا انقد ترسویی لیندا؟
_من ترسو نیستم...یعنی هستم،ولی نه انقدر که تو هر دفعه بکوبی تو سرم.
_چرا هستی...دقیقا اونقدر ترسویی که هر دفعه بکوبم تو سرت بلکه آدم شی.
_جوری حرف میزنی انگار تو بزرگتر منی!
_ تو کاری میکنی که من اینطوری حرف بزنم!
_امیلی درست صحبت کن بی ادب...
نمی فهمم کی بهت یاد داده با خواهر بزرگت
و با مسئولت اینطوری حرف بزنی؟
_ جاده یکطرفه ست خانوم! اشتباه اومدی.
_بس که تو حواسمو پرت میکنی...اه...
_(داد میزد) من حواستو پرت میکنم روانی؟
انقد ادای معلما رو برام در نیار...تو با اون دست فرمون افتضاحت آخرش سر هممونو به باد میدی...آروم تر برو...میگم آروم تر...لیندا!
_ چیه؟!
امیلی جیغ زد: جلوتو نگاه کن!
لیندا که تابحال نگاهش به امیلی بود و
پابه پای او داد و بیداد میکرد، ناگهان با وحشت نگاهش روی جاده رفت ، پایش را روی ترمز گذاشت و...
چند اتفاق در عرض چند ثانیه افتاد.هر دو خشکشان زده بود و مات و مبهوت به جلو نگاه می کردند؛ گو اینکه به این صحنه و این اتفاقات عادت داشتند.
امیلی با ترس گفت: چیکار کردی...
_ زدم به تیر برق...
_ و یه سطل آشغال گنده...
_ تو خوبی؟
_ تو چی؟
_نه...چندان.
امیلی آرام کمربندش را باز کرد و از ماشین پیاده شد. جلوی ماشین ایستاد و برایش ابراز تاسف کرد.صبح مطمئن بود اینطور میشود.
لیندا از ماشین پیاده شد.
امیلی یک تکه از شیشه جلو ماشین که کاملا خورد شده بود را برداشت و با تاسف گفت:
صبح باید باهاش خداحافظی می کردم...
_ این بار هشتمه...دفعه بعدی قطعا میرم زندان...یا میزنم یکیو میکشم...وای،کارلا!
با عجله موبایلش را از جیبش بیرون کشید و مشغول شماره گرفتن شد.
_ چیکار میکنی الآن؟
_ به کارلا زنگ میزنم.
_ چرا دقیقا؟
_ که نگران نشن.
_ الآن سلامتی ما مهم تره یا نگرانی اونا؟
_ ما که چیزیمون نشده...
_اما....
_الو...سلام کارلا....
#فصل_اول_پارت3
_لیندا...پس جوراب من کو؟
_چمیدونم،مگه من برداشتم؟
_برنداشتی؟یعنی،نشستی؟!
_مگه من باید می شستم؟خرس گنده دوازده سالته من باید جوراباتو بشورم؟
_وای...وای...وای لیندا!یعنی الآن که جورابام گم شده، نشسته ام هست؟! تو با من چیکار کردی...چیکار کردی!؟ پس من الآن چی بپوشم؟
_به من مربوط نیست
_ولی...
لیندا از اتاق بیرون رفت و حرف خواهرش را نصفه گذاشت.
عادت همیشگی امیلی بود،فکر می کرد مسئولیت همه چی تو زندگی ش با لینداست و اگه اون چیزی یادش بره،یعنی گناه خیلی بزرگی کرده و زندگی امیلی رو بهم ریخته.
به ناچار جوراب دیگری پوشید و از اتاق بیرون رفت و بعد از چند قدم کوتاه،از خانه هم خارج شد.
به ماشین تکیه داد و طوری که انگار آخرین باریست که آن را میبیند،با تاسف نگاهش کرد.
_ ماشین بیچاره...
چند دقیقه بعد لیندا در حالی که با تلفن حرف میزد از خانه بیرون آمد و در را قفل کرد: باشه،باشه داریم میایم،خیله خب باشه؛میگم باشه...خیله خب مراقبم،باشه مراقبم...حواسم به چراغ ام هست...خب،فعلا.
_امی تو آماده ای؟
_نه
_پس چرا اینجا وایسادی؟
_داشتم به زندگی فکر میکردم...زندگی خیلی پیچیده و عجیبه...مگه نه؟
_آره،تقریبا.خب که چی؟
_دلم برای این ماشین و ماشینای بعدی میسوزه...بزار این دفعه من بشینم پشت فرمون...
_سوار شو ،دیر شد.
امیلی با بی حوصلگی سوار ماشین شد و به محض حرکت، نق زدن را شروع کرد:
_آروم تر برو
_مگه من تند میرم؟
_نه...در کل گفتم.
_خب،مگه من در کل تند میرم؟
_نه...میگم.....هیچی اصن ولش کن.
مدتی در سکوت سپری شد.
_اه...لیندا خیلی...با تو اصلا بهم خوش
نمی گذره...زندگی باتو خیلی کسل کننده ست...دیگه حالم داره از این روال همیشگی بهم میخوره...اه.
_ من الآن نمیتونم جوابتو بدم...حواسم پرت میشه و بعدش...
_بووووم....تصادف میشه و ما میمیریم...به همین راحتی.
_بله به همین راحتی. حالا دیگه حرف نزن بزار تمرکز کنم.
_تمرکز؟ اگه تو هر دفعه انقد حواست جمعه و رو جاده تمرکز می کنی چرا هر دفعه یه تصادف ناجور تر از دفعه ی قبل تو
کارنامه ت هست؟اصلا من نمیفهمم چطور به تو گواهینامه دادن؟ آخه کدوم احمقی به تو گواهینامه داده؟
_امیلی!
_ها؟
_ مودب باش و انقدر موقع رانندگی حواس منو پرت نکن.
_از این حرفت متنفرم.هر دفعه هم تکرارش میکنی...تو چرا انقد ترسویی لیندا؟
_من ترسو نیستم...یعنی هستم،ولی نه انقدر که تو هر دفعه بکوبی تو سرم.
_چرا هستی...دقیقا اونقدر ترسویی که هر دفعه بکوبم تو سرت بلکه آدم شی.
_جوری حرف میزنی انگار تو بزرگتر منی!
_ تو کاری میکنی که من اینطوری حرف بزنم!
_امیلی درست صحبت کن بی ادب...
نمی فهمم کی بهت یاد داده با خواهر بزرگت
و با مسئولت اینطوری حرف بزنی؟
_ جاده یکطرفه ست خانوم! اشتباه اومدی.
_بس که تو حواسمو پرت میکنی...اه...
_(داد میزد) من حواستو پرت میکنم روانی؟
انقد ادای معلما رو برام در نیار...تو با اون دست فرمون افتضاحت آخرش سر هممونو به باد میدی...آروم تر برو...میگم آروم تر...لیندا!
_ چیه؟!
امیلی جیغ زد: جلوتو نگاه کن!
لیندا که تابحال نگاهش به امیلی بود و
پابه پای او داد و بیداد میکرد، ناگهان با وحشت نگاهش روی جاده رفت ، پایش را روی ترمز گذاشت و...
چند اتفاق در عرض چند ثانیه افتاد.هر دو خشکشان زده بود و مات و مبهوت به جلو نگاه می کردند؛ گو اینکه به این صحنه و این اتفاقات عادت داشتند.
امیلی با ترس گفت: چیکار کردی...
_ زدم به تیر برق...
_ و یه سطل آشغال گنده...
_ تو خوبی؟
_ تو چی؟
_نه...چندان.
امیلی آرام کمربندش را باز کرد و از ماشین پیاده شد. جلوی ماشین ایستاد و برایش ابراز تاسف کرد.صبح مطمئن بود اینطور میشود.
لیندا از ماشین پیاده شد.
امیلی یک تکه از شیشه جلو ماشین که کاملا خورد شده بود را برداشت و با تاسف گفت:
صبح باید باهاش خداحافظی می کردم...
_ این بار هشتمه...دفعه بعدی قطعا میرم زندان...یا میزنم یکیو میکشم...وای،کارلا!
با عجله موبایلش را از جیبش بیرون کشید و مشغول شماره گرفتن شد.
_ چیکار میکنی الآن؟
_ به کارلا زنگ میزنم.
_ چرا دقیقا؟
_ که نگران نشن.
_ الآن سلامتی ما مهم تره یا نگرانی اونا؟
_ ما که چیزیمون نشده...
_اما....
_الو...سلام کارلا....
۶.۴k
۲۴ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.