رمان پایان پارت ۱۰
بلند شدی و سمت آیفون رفتی...
ا.ت: بله؟
چویا: منم..دور باز کنن!!!
لبخندی زدی و دکمه رو فشار دادی و سمت چارچوب در رفتی..
چند ثانیه بعد با چویا رو در رو شدی...خوشگل بود!!
چویا سریع پرید بغلت و گفت...
چویا: احمق اینهمه مدت چرا خبرم نکردیییی؟؟
تو هم کم کم دستت رو روی کمرش گذاشتی و توی بغل خودت گرفتیش...
تهیونگ: هووووف...من میرم تا بیشتر از این چندشم نشده...
...
روی کاناپه نشسته بود و به تو که در حال درست کردن کاپوچینو بودی خیره شده بود!
چویا: نه!!....
روتو برگردوندی و گفتی
ا.ت: چی نه؟؟
چویا: تغییر کردی!...لاغر تر شدی..
چیزی نگفتی و کاپوچینو هارو بردی و خودتم کنار چویا نشستی...
...
همه ماجرا رو براش تعریف کرده بودی...
چویا: که اینطور...چرا تهیونگ فقط بهت گفته که یه تصادف بوده؟ خب کامل ازش بپرس!
ا.ت: پرسیدم ولی چیزی نمیگه...
چویا: اوممممم...حتما چیزی رو ازت پنهون میکنه
ا.ت: من بهش اعتماد دارم... مطمعنم ازم پنهون نمیکنه چیزی رو...
تهیونگ که داشت میومد داخل نا خواسته حرفای تو و چویا درمورد خودش رو شنید...لبخندی از اطمینانی که بهش داشتی زد و با چند تقه زدن وارد شد...
ته: سلام...
چویا: علیک
ا.ت: اوه اومدی تهیونگا...
ته: چیکار میکردین...
ا.ت: هیچی داشتیم حرف میزدیم...و البته بدون تو از جاجانگمیونی که خودت درست کرده بودی خوردیم...
و ریز خندیدی...
تهیونگ پست به سینه شد...
ته:یعنی چیییی...من میخواستم اونو اول تست کنم...
ا.ت: ببخشید...
ته: هوف...ولش کن مهم نیست...حالا خوب بود؟
ا.ت: به نظر من بهترین جاجانگمیونی بود که توی عمرم خورده بودم...تو توی درست کردنش فوقالعاده ای تهیونگا...
چویا: اره...خیلی خوشمزه بود من دو بار کامل ازش خوردم...
ته: خوبه....برای من که گذاشتین...
چویا: اره بابا...
خنده ای کرد و رفت تا لباس رو عوض کنه...
~~~~
ببخشید اگه کم بود!
ا.ت: بله؟
چویا: منم..دور باز کنن!!!
لبخندی زدی و دکمه رو فشار دادی و سمت چارچوب در رفتی..
چند ثانیه بعد با چویا رو در رو شدی...خوشگل بود!!
چویا سریع پرید بغلت و گفت...
چویا: احمق اینهمه مدت چرا خبرم نکردیییی؟؟
تو هم کم کم دستت رو روی کمرش گذاشتی و توی بغل خودت گرفتیش...
تهیونگ: هووووف...من میرم تا بیشتر از این چندشم نشده...
...
روی کاناپه نشسته بود و به تو که در حال درست کردن کاپوچینو بودی خیره شده بود!
چویا: نه!!....
روتو برگردوندی و گفتی
ا.ت: چی نه؟؟
چویا: تغییر کردی!...لاغر تر شدی..
چیزی نگفتی و کاپوچینو هارو بردی و خودتم کنار چویا نشستی...
...
همه ماجرا رو براش تعریف کرده بودی...
چویا: که اینطور...چرا تهیونگ فقط بهت گفته که یه تصادف بوده؟ خب کامل ازش بپرس!
ا.ت: پرسیدم ولی چیزی نمیگه...
چویا: اوممممم...حتما چیزی رو ازت پنهون میکنه
ا.ت: من بهش اعتماد دارم... مطمعنم ازم پنهون نمیکنه چیزی رو...
تهیونگ که داشت میومد داخل نا خواسته حرفای تو و چویا درمورد خودش رو شنید...لبخندی از اطمینانی که بهش داشتی زد و با چند تقه زدن وارد شد...
ته: سلام...
چویا: علیک
ا.ت: اوه اومدی تهیونگا...
ته: چیکار میکردین...
ا.ت: هیچی داشتیم حرف میزدیم...و البته بدون تو از جاجانگمیونی که خودت درست کرده بودی خوردیم...
و ریز خندیدی...
تهیونگ پست به سینه شد...
ته:یعنی چیییی...من میخواستم اونو اول تست کنم...
ا.ت: ببخشید...
ته: هوف...ولش کن مهم نیست...حالا خوب بود؟
ا.ت: به نظر من بهترین جاجانگمیونی بود که توی عمرم خورده بودم...تو توی درست کردنش فوقالعاده ای تهیونگا...
چویا: اره...خیلی خوشمزه بود من دو بار کامل ازش خوردم...
ته: خوبه....برای من که گذاشتین...
چویا: اره بابا...
خنده ای کرد و رفت تا لباس رو عوض کنه...
~~~~
ببخشید اگه کم بود!
۱۸.۳k
۰۵ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.