MY SPY / p. 3
ات: خب... میخوام یه کاری کنم... میخوام اول به عنوان یه تازه وارد اونجا استخدام بشم و سر از کارشون در بیارم
کارینا: مگه اونا تو رو نمیشناسن؟
ات: چرا ، ولی این به کارمون میاد. اونا منو میشناسن پس اگه بگم که منم اینجا رو ترک کردم حرفم رو باور میکنن.
کارینا: رئیس چی، اگه با خبر بشه
ات: نگران نباش، رئیس به من اعتماد داره. میدونه من همیشه کاری میکنم که عملیات ها پیروز بشن.
کارینا: وایی تا حالا عملیات ویژه نداشتم خیلی ذوق دارم!
ات: خب من برم آماده شم، فقط همتون آماده باشید که اگه چیزی شد بهتون بگم، تو این مدت من بی سیم با خودم نمیبرم که بهم شک نکنن با گوشی باهم در ارتباطیم. اوکی؟
کارینا: اوکی
" ویو ات"
رفتم به اتاقم تا وسایلم رو جمع کنم. یه کوله پشتی برداشتم و وسایل شخصی و ضروری رو داخلش گذاشتم. یه اسلحه کوچیک هم داخل کوله پشتی مخفی کردم. به اونی هم پیام دادم و عذرخواهی کردم که نمیتونم ایندفعه بیام و گفتم از مامان بابا و اوپا هم از طرفم عذرخواهی کنه.
بعد از اینکه کارامو کردم، رفتم و از کارینا خدافظی کردم.
تقریبا ساعت 5 عصره، اونا از امروز نیرو میگیرن پس منم سوار ماشینم شدم و به لوکیشنی که کارینا برام فرستاده بود رفتم...
بعد از نیم ساعت به مقصد رسیدم. عجب ساختمون بزرگیه. یعنی هیون وو و تهیونگ منو یادشونه؟ آخه از آخرین بار که همدیگه رو دیدیم پنج سال میگذره...
به داخل ساختمون رفتم، داخلش هم مثل بیرونش بزرگ بود. هرکسی مشغول یه کاری بود. یه دختری رو دیدم که به نظر میومد همسن من باشه. رفتم تا ازش بپرسم اونا کجان
ات: ببخشید... سلام
دختره: سلام... تو هم برای کارآموزی اومدی؟
ات: آره
دختره: خوشبختم، یجی هستم. منم برای کارآموزی اومدم. اسمت چیه؟
ات: من ات هستم و 26 سالمه، تو چی؟
یجی: عه چه جالب.. منم 26 سالمه، امیدوارم بتونیم همکار و همینطور دوستای خوبی باشیم.
ات: منم همینطور(خنده)
منشی: خانم جئون ات و پارک یجی، نوبت شماست. رئیس داخل اتاقشون منتظرتون هستن.
ات: فکر کنم باید بریم.
یجی: اول تو برو، من یه ذره استرس دارم بعد تو میرم.
ات: باشه، زود برمیگردم
منشی: دنبالم بیاید..
دنبال اون خانومه که فکر کنم منشیه رفتم. رسیدیم پشت در یه اتاق. منم یه کوچولو استرس داشتم. منشی در اتاق رو زد...
منشی: رئیس...کارآموزهاتون رو آوردم...
هیون وو: بیاید داخل
کارینا: مگه اونا تو رو نمیشناسن؟
ات: چرا ، ولی این به کارمون میاد. اونا منو میشناسن پس اگه بگم که منم اینجا رو ترک کردم حرفم رو باور میکنن.
کارینا: رئیس چی، اگه با خبر بشه
ات: نگران نباش، رئیس به من اعتماد داره. میدونه من همیشه کاری میکنم که عملیات ها پیروز بشن.
کارینا: وایی تا حالا عملیات ویژه نداشتم خیلی ذوق دارم!
ات: خب من برم آماده شم، فقط همتون آماده باشید که اگه چیزی شد بهتون بگم، تو این مدت من بی سیم با خودم نمیبرم که بهم شک نکنن با گوشی باهم در ارتباطیم. اوکی؟
کارینا: اوکی
" ویو ات"
رفتم به اتاقم تا وسایلم رو جمع کنم. یه کوله پشتی برداشتم و وسایل شخصی و ضروری رو داخلش گذاشتم. یه اسلحه کوچیک هم داخل کوله پشتی مخفی کردم. به اونی هم پیام دادم و عذرخواهی کردم که نمیتونم ایندفعه بیام و گفتم از مامان بابا و اوپا هم از طرفم عذرخواهی کنه.
بعد از اینکه کارامو کردم، رفتم و از کارینا خدافظی کردم.
تقریبا ساعت 5 عصره، اونا از امروز نیرو میگیرن پس منم سوار ماشینم شدم و به لوکیشنی که کارینا برام فرستاده بود رفتم...
بعد از نیم ساعت به مقصد رسیدم. عجب ساختمون بزرگیه. یعنی هیون وو و تهیونگ منو یادشونه؟ آخه از آخرین بار که همدیگه رو دیدیم پنج سال میگذره...
به داخل ساختمون رفتم، داخلش هم مثل بیرونش بزرگ بود. هرکسی مشغول یه کاری بود. یه دختری رو دیدم که به نظر میومد همسن من باشه. رفتم تا ازش بپرسم اونا کجان
ات: ببخشید... سلام
دختره: سلام... تو هم برای کارآموزی اومدی؟
ات: آره
دختره: خوشبختم، یجی هستم. منم برای کارآموزی اومدم. اسمت چیه؟
ات: من ات هستم و 26 سالمه، تو چی؟
یجی: عه چه جالب.. منم 26 سالمه، امیدوارم بتونیم همکار و همینطور دوستای خوبی باشیم.
ات: منم همینطور(خنده)
منشی: خانم جئون ات و پارک یجی، نوبت شماست. رئیس داخل اتاقشون منتظرتون هستن.
ات: فکر کنم باید بریم.
یجی: اول تو برو، من یه ذره استرس دارم بعد تو میرم.
ات: باشه، زود برمیگردم
منشی: دنبالم بیاید..
دنبال اون خانومه که فکر کنم منشیه رفتم. رسیدیم پشت در یه اتاق. منم یه کوچولو استرس داشتم. منشی در اتاق رو زد...
منشی: رئیس...کارآموزهاتون رو آوردم...
هیون وو: بیاید داخل
- ۱.۰k
- ۲۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط