MY SPY / p. 4
منشی: ببخشید من رفع زحمت میکنم
ات: سلا..م
هیون وو: سلام ات، خیلی وقته ندیدمت
ات: من رو یادته؟
هیون وو: مگه میشه تو رو یادم بره. اولش که اسمت رو جزو کارآموز ها دیدم مطمئن نبودم ولی وقتی دیدمت مطمئن شدم خودتی. حالا اینجا چیکار میکنی مشکلی پیش اومده؟
ات: نه.. راستش سر یه عملیات با رئیس دعوام شد و نتونستم اونجا بمونم، تنها جایی که به ذهنم رسید اینجا بود...
هیون وو: انگار اون پیرمرد عادت داره با همه دعوا کنه. نگران نباش جای خوبی اومدی، اینجا کنار خودم باشی خیلی بهتره. الانم به تهیونگ میگم بیاد.
ات: اونم اینجاست؟
هیون وو: آره الان دست راست منه
تهیونگ: ببخشید رئیس.... ات؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
هیون وو: خوب شد زود اومدی کارت داشتم، ات با اون پیرمرد دعواش شد و اومده اینجا. میخوام اتاقشو بهش نشون بدی و کارایی که باید بکنه رو بهش بگی.
تهیونگ: بله چشم
هیون وو: ات سر راهت به اون یکی دختره هم بگو بیاد داخل
ات: چشم قربان
از اتاق هیون وو اومدیم بیرون. هیون وو هنوزم اخلاقش مثل قبله ولی تهیونگ خیلی خفن تر شده، قبلا بچه تر بود اما الان برای خودش مردی شده
تهیونگ: چطوری؟
ات: خوبم، تو چی؟
تهیونگ: ممنون...خیلی وقته ندیدمت، چقدر بزرگ شدی. اون موقع فقط 21 سالت بود اما الان خانومی شدی برای خودتا
ات: تو هم همینطور، حالت این مدت خوب بوده؟ ما این چند وقت نتونستیم باهاتون ارتباط برقرار کنیم.
تهیونگ: خب داستانش طولانیه... ندونی بهتره
این اتاقته، هرچیزی که نیاز داشتی اینجا هست. اتاق من ته راهرو هست. اگر کارم داشتی بیا و بهم بگو. فعلا امروزو استراحت کن، فردا وظایفت رو بهت میگم
ات: باشه مرسی.
تهیونگ: من دیگه میرم.
داشتم میرفتم داخل اتاق که تهیونگ یهو صدام زد..
تهیونگ: راستی.... دلم برات...تنگ شده بود...
ات:......
یه لبخند بهم زد و رفت. منم رفتم داخل اتاقم. برام عجیب بود چرا اون حرفو زد. تقریبا مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم. هیچوقت به اینکه چقدر خوشتیپ و جذابه دقت نکرده بودم..... وای اینا چیه من دارم میگم. نکنه منو طلسم کرده؟ ای باباااا خوابم میاد.
کیفمو گذاشتم یه گوشه، به کارینا پیام دادم که رسیدم و مستقر شدم. داشتم به عملیات فکر میکردم که با همون لباسا رو تخت خوابم برد....
ات: سلا..م
هیون وو: سلام ات، خیلی وقته ندیدمت
ات: من رو یادته؟
هیون وو: مگه میشه تو رو یادم بره. اولش که اسمت رو جزو کارآموز ها دیدم مطمئن نبودم ولی وقتی دیدمت مطمئن شدم خودتی. حالا اینجا چیکار میکنی مشکلی پیش اومده؟
ات: نه.. راستش سر یه عملیات با رئیس دعوام شد و نتونستم اونجا بمونم، تنها جایی که به ذهنم رسید اینجا بود...
هیون وو: انگار اون پیرمرد عادت داره با همه دعوا کنه. نگران نباش جای خوبی اومدی، اینجا کنار خودم باشی خیلی بهتره. الانم به تهیونگ میگم بیاد.
ات: اونم اینجاست؟
هیون وو: آره الان دست راست منه
تهیونگ: ببخشید رئیس.... ات؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
هیون وو: خوب شد زود اومدی کارت داشتم، ات با اون پیرمرد دعواش شد و اومده اینجا. میخوام اتاقشو بهش نشون بدی و کارایی که باید بکنه رو بهش بگی.
تهیونگ: بله چشم
هیون وو: ات سر راهت به اون یکی دختره هم بگو بیاد داخل
ات: چشم قربان
از اتاق هیون وو اومدیم بیرون. هیون وو هنوزم اخلاقش مثل قبله ولی تهیونگ خیلی خفن تر شده، قبلا بچه تر بود اما الان برای خودش مردی شده
تهیونگ: چطوری؟
ات: خوبم، تو چی؟
تهیونگ: ممنون...خیلی وقته ندیدمت، چقدر بزرگ شدی. اون موقع فقط 21 سالت بود اما الان خانومی شدی برای خودتا
ات: تو هم همینطور، حالت این مدت خوب بوده؟ ما این چند وقت نتونستیم باهاتون ارتباط برقرار کنیم.
تهیونگ: خب داستانش طولانیه... ندونی بهتره
این اتاقته، هرچیزی که نیاز داشتی اینجا هست. اتاق من ته راهرو هست. اگر کارم داشتی بیا و بهم بگو. فعلا امروزو استراحت کن، فردا وظایفت رو بهت میگم
ات: باشه مرسی.
تهیونگ: من دیگه میرم.
داشتم میرفتم داخل اتاق که تهیونگ یهو صدام زد..
تهیونگ: راستی.... دلم برات...تنگ شده بود...
ات:......
یه لبخند بهم زد و رفت. منم رفتم داخل اتاقم. برام عجیب بود چرا اون حرفو زد. تقریبا مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم. هیچوقت به اینکه چقدر خوشتیپ و جذابه دقت نکرده بودم..... وای اینا چیه من دارم میگم. نکنه منو طلسم کرده؟ ای باباااا خوابم میاد.
کیفمو گذاشتم یه گوشه، به کارینا پیام دادم که رسیدم و مستقر شدم. داشتم به عملیات فکر میکردم که با همون لباسا رو تخت خوابم برد....
- ۱۳۱
- ۱۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط