۱۳سوزش شدیدی توی چشم هام احساس می کردم.حس می کردم نفسم با
#۱۳سوزش شدیدی توی چشم هام احساس می کردم.حس می کردم نفسم بالا نمیاد.به زور چشم هامو باز کردم.اصلا باورم نمیشد.در کمال تعجب روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم.به جز خودم کس دیگه ای توی اتاق نبود.به خاطر تنگی نفس دو سه بار سُرفه کردم که بامداد وارد اتاق شد. نگران به نظر می رسید.سریع خودشو به من رسوند و با تعجب پرسید : احمق ِ بی شعور! چجوری تونستی همچین کاری کنی؟! اصلا نمی فهمیدم در مورد چی حرف می زنه،با بدبختی جواب دادم : چه کاری؟ بامداد – خودتو به خریت نزن! - من یادمه توی اتاقم خوابیده بودم...همین! بامداد – مسخره ی روانی، باید همون لحظه میومدی پیش ما...نه اینکه...اَه...اصلا چطوری تونستی به خودکشی فکر کنی؟! با حرف بامداد نزدیک بود حسابی جا خوردم.کِی خودکشی کرده بودم که خودم خبر نداشتم؟!در حالی که سرفه ها اجازه نمی دادن درست حرف بزنم ،جواب دادم : من خودکشی نکردم! بامداد – بسه دیگه، فیلم کردی ما رو ؟! تک تک اعضای خانواده ت دارن میگن وارد اتاقت شدن و دیدن که شلنگ گاز رو عمدا از لوله جدا کردی...گاز هم با فشار وارد اتاقت میشده،کل خونه تون رو بوی گاز پُر کرده بود! اگه من همچین کاری کرده بودم تو چه فکری می کردی؟ هر چی فکر می کردم یادم نمیومد که شلنگ گاز رو از لوله ش جدا کرده باشم...امکان نداشت. - الان بابام اینا کجان؟! بامداد – مامانت و خواهرات رو که به زور فرستادیم رفتن، فقط بابات اینجاست. - خیلی عصبانیه؟ بامداد – الان که من دیدمش زیاد عصبانی نبود، بیشتر ناراحت بود. - وای ... مطمئنم اگه دستش بهم برسه تیکه تیکه ام می کنه. بامداد – نه...اینجوریا هم نیست.نگران نباش.تا چند روز که کاری باهات نداره،بعدش هم خدا بزرگِ. - راستی تو از کجا خبردار شدی؟ بامداد – من؟...من زنگ زدم موبایلت، باهات کار داشتم.خواهرت جواب داد و گفت چه اتفاقی افتاده.البته شایان هم اومده منتها از بابات ترسید، برای همین مونده توی حیاط بیمارستان.من هر چند دقیقه بهش اس میدم که حالت چطوره...منتظر فرصت ِ که بیاد پیشت. - الان ساعت چنده؟ بامداد – حدودا هفت صبح. - نمیری خونه؟ بامداد – نه، فعلا می مونم.در حال حاضر تنها نمونی بهتره. - یه جوری حرف می زنی انگار من یه مریض روانی ام! بامداد – نه...مریض روانی نیستی.من فقط دارم بر اساس حرفایی چهار تا شاهد زنده حرف می زنم. - اونا هم دارن اشتباه می کنن.من حتی به خودکشی فکر هم نکرده بودم! بامداد – باشه بابا، تو درست میگی.حالا هم که چیزی نشده.من فقط می خوام پیش دوستم بمونم، اشکالی داره؟! بامداد توی اتاق موند و دیگه حرفی نزدیم تا اینکه من خیلی زود خوابم برد... .
۷.۳k
۱۵ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.