The Royal Veil صبح آرام
The Royal Veil _صبح آرام
نور ملایم صبح از لای پردههای نیمهباز وارد اتاق شاهزاده میشد و روی زمین سنگی نقشهای طلایی میریخت.
تهیونگ اولین کسی بود که چشم باز کرد. برای چند ثانیه فقط به سقف خیره شد،
انگار از خودش میپرسید آیا شب گذشته واقعاً اتفاق افتاده یا فقط خوابی شیرین بوده.
بعد سرش را کمی چرخاند.
جونگکوک هنوز خواب بود—آرام، بیدفاع،
چیزی که شاید هیچکس در قصر تا حالا از او ندیده بود.
تهیونگ لبخندی بیاختیار زد و آرام گفت:
«اگه بیدار نشی، همهی کارای امروز رو عقب میندازی.»
جونگکوک کمی تکان خورد، چشمهایش را نیمهباز کرد و با خستگی زمزمه کرد:
«از وقتی شاهزاده هستی، همینجوری زورگو شدی؟»
تهیونگ خندید.
«اگه زورگو بودم الان بلندت کرده بودم… ولی نه، امروز مهربونم.»
جونگکوک آهی کشید و نشست. موهایش نامرتب بود و نگاهش هنوز گرمِ خواب.
بعد از لحظهای سکوت، به آرامی گفت:
«میتونی… امروز یهکم دیرتر سختگیر باشی؟»
تهیونگ از تخت پایین رفت.
«به یه شرط.»
جونگکوک ابرو بالا برد.
«چی؟»
«با من بیا حموم.
اگه امروز قرار قراره شروع جدیدی باشه،
میخوام اولین کارمون صبح رو با هم انجام بدیم.»
جونگکوک کمی جا خورد—not از پیشنهاد،
بلکه از صمیمیت بیپردهی تهیونگ.
اما بعد لبخندی کوتاه و واقعی زد.
«باشه… ولی فقط اگه آبش خیلی سرد نباشه.»
«قول میدم گرمش کنم.»
تهیونگ این را گفت و در را به سمت حمام خصوصی قصر باز کرد.
بخار ملایمی از داخل بیرون زد؛
حمام سنگی بزرگی بود با کاشیهای یشمرنگ و حوضچهای عمیق که همیشه آبش گرم نگه داشته میشد.
جونگکوک همراهش وارد شد.
نه عجلهای، نه خجالتی که فاصله بسازد—
فقط سکوتی راحت بینشان جریان داشت،
انگار مدتی طولانی است که صبحها را همینطور شروع میکنند.
تهیونگ حولهاش را روی صندلی گذاشت و گفت:
«میخوای اول تو بری؟»
جونگکوک سرش را تکان داد.
«نه… امروزم مثل دیشب.
با هم بهتره.»
و هر دو کنار حوضچه زانو زدند،
بخار گرم دورشان را گرفت،
و صبحشان—با آرامترین شکل ممکن—
شروع شد.
-----
بخار گرم توی فضا پخش شده بود و آب روی سطح حوضچه موجهای کوچکی میساخت.
تهیونگ اولین کسی بود که دستش را داخل آب فرو برد تا دما را بسنجد.
«خوبه… خیلی گرم نیست.»
صدایش آرام بود، از آن صدای صبحگاهی که هنوز کمی خسته است.
جونگکوک کنارش نشست و بازویش به بازوی تهیونگ خورد.
نه عمدی، نه اتفاقی—فقط نزدیک بودن، همان چیزی که هر دو به آن عادت نکرده بودند،
ولی انگار از اول هم طبیعی بوده.
جونگکوک گفت:
«دیروز فکر میکردم وقتی از جنگودرگیری جمع بمونیم،
اولین کاری که میکنی خوابیدن ده ساعتست…
نه این.»
تهیونگ لبخند زد.
«اگه به خودم بود آره…
ولی امروز حس کردم باید قبل از اینکه روز شروع بشه یه چیزی رو با هم شریک بشیم.»
«چی؟»
تهیونگ مکث کرد،
انگار حرفش را انتخاب میکرد.
«آروم بودن.»
جونگکوک سرش را پایین انداخت و به سطح آب نگاه کرد.
بخار روی موهایش مینشست.
«ما هیچوقت فرصت آرامش نداشتیم…»
«برای همینه که الانش مهمه.»
چند دقیقه، هیچکدام حرف نزدند.
فقط صدای چکهی آب، نفسهایشان، و بخاری که آرام بالا میرفت.
تهیونگ که دید جونگکوک هنوز کمی مضطرب است،
با شیطنتی نرم گفت:
«اگه همینجوری جدی بمونی، فکر میکنن من تو رو صبحها شکنجه میکنم.»
جونگکوک خندید—یکی از همان خندههایی که انگار از ته دلش بیرون میآید و صدایش در سقف سنگی حمام میپیچید.
«تو فقط با حرف زدنت آدمو شکنجه میکنی.»
«اگه اذیتت میکنه، دیگه حرف نمیزنم.»
«نه—»
جونگکوک سریع جواب داد، طوری که خودش هم جا خورد.
«نه… حرف بزن.
خوبه.»
تهیونگ با رضایت سر تکان داد.
بعد از کمی سکوت، جونگکوک گفت:
«تهیونگ…
از امروز…
هر چی بشه، من کنارتم.
ولی نمیدونم قصر، گارد، یا حتی خانوادهات…
چطوری به این نگاه میکنن.»
تهیونگ نگاهش را سمت جونگکوک چرخاند.
نزدیک، بدون فاصلهی ترسناک.
«قصر بد نگاه کنه، مشکل قصره.
نه ما.»
جونگکوک آهی آرام کشید—نه از خستگی،
از سبک شدن.
تهیونگ دستش را روی لبهی سنگی حوضچه گذاشت.
«بعد از اینکه از حموم رفتیم بیرون،
میخوام چیزی رو نشونت بدم.
یه جایی تو قصر.
سالها مخفیاش کردم.»
«چی هست؟»
تهیونگ لبخند گوشهداری زد.
«وقتش رسیده بفهمی چرا هیچوقت از اینهمه مسئولیت قصر فرار نکردهم.»
بخار آرام بالا میرفت،
و هر دو، کنار هم،
کمکم برای شروع یک روز جدید آماده میشدند—
روزی که قرار بود خیلی چیزها را عوض کند.
---
پایان پارت ۲۱
منتظر باش!
اینم ی پارت بعد از قرن ها حمایت ببخش اگه بد شده🫠
نور ملایم صبح از لای پردههای نیمهباز وارد اتاق شاهزاده میشد و روی زمین سنگی نقشهای طلایی میریخت.
تهیونگ اولین کسی بود که چشم باز کرد. برای چند ثانیه فقط به سقف خیره شد،
انگار از خودش میپرسید آیا شب گذشته واقعاً اتفاق افتاده یا فقط خوابی شیرین بوده.
بعد سرش را کمی چرخاند.
جونگکوک هنوز خواب بود—آرام، بیدفاع،
چیزی که شاید هیچکس در قصر تا حالا از او ندیده بود.
تهیونگ لبخندی بیاختیار زد و آرام گفت:
«اگه بیدار نشی، همهی کارای امروز رو عقب میندازی.»
جونگکوک کمی تکان خورد، چشمهایش را نیمهباز کرد و با خستگی زمزمه کرد:
«از وقتی شاهزاده هستی، همینجوری زورگو شدی؟»
تهیونگ خندید.
«اگه زورگو بودم الان بلندت کرده بودم… ولی نه، امروز مهربونم.»
جونگکوک آهی کشید و نشست. موهایش نامرتب بود و نگاهش هنوز گرمِ خواب.
بعد از لحظهای سکوت، به آرامی گفت:
«میتونی… امروز یهکم دیرتر سختگیر باشی؟»
تهیونگ از تخت پایین رفت.
«به یه شرط.»
جونگکوک ابرو بالا برد.
«چی؟»
«با من بیا حموم.
اگه امروز قرار قراره شروع جدیدی باشه،
میخوام اولین کارمون صبح رو با هم انجام بدیم.»
جونگکوک کمی جا خورد—not از پیشنهاد،
بلکه از صمیمیت بیپردهی تهیونگ.
اما بعد لبخندی کوتاه و واقعی زد.
«باشه… ولی فقط اگه آبش خیلی سرد نباشه.»
«قول میدم گرمش کنم.»
تهیونگ این را گفت و در را به سمت حمام خصوصی قصر باز کرد.
بخار ملایمی از داخل بیرون زد؛
حمام سنگی بزرگی بود با کاشیهای یشمرنگ و حوضچهای عمیق که همیشه آبش گرم نگه داشته میشد.
جونگکوک همراهش وارد شد.
نه عجلهای، نه خجالتی که فاصله بسازد—
فقط سکوتی راحت بینشان جریان داشت،
انگار مدتی طولانی است که صبحها را همینطور شروع میکنند.
تهیونگ حولهاش را روی صندلی گذاشت و گفت:
«میخوای اول تو بری؟»
جونگکوک سرش را تکان داد.
«نه… امروزم مثل دیشب.
با هم بهتره.»
و هر دو کنار حوضچه زانو زدند،
بخار گرم دورشان را گرفت،
و صبحشان—با آرامترین شکل ممکن—
شروع شد.
-----
بخار گرم توی فضا پخش شده بود و آب روی سطح حوضچه موجهای کوچکی میساخت.
تهیونگ اولین کسی بود که دستش را داخل آب فرو برد تا دما را بسنجد.
«خوبه… خیلی گرم نیست.»
صدایش آرام بود، از آن صدای صبحگاهی که هنوز کمی خسته است.
جونگکوک کنارش نشست و بازویش به بازوی تهیونگ خورد.
نه عمدی، نه اتفاقی—فقط نزدیک بودن، همان چیزی که هر دو به آن عادت نکرده بودند،
ولی انگار از اول هم طبیعی بوده.
جونگکوک گفت:
«دیروز فکر میکردم وقتی از جنگودرگیری جمع بمونیم،
اولین کاری که میکنی خوابیدن ده ساعتست…
نه این.»
تهیونگ لبخند زد.
«اگه به خودم بود آره…
ولی امروز حس کردم باید قبل از اینکه روز شروع بشه یه چیزی رو با هم شریک بشیم.»
«چی؟»
تهیونگ مکث کرد،
انگار حرفش را انتخاب میکرد.
«آروم بودن.»
جونگکوک سرش را پایین انداخت و به سطح آب نگاه کرد.
بخار روی موهایش مینشست.
«ما هیچوقت فرصت آرامش نداشتیم…»
«برای همینه که الانش مهمه.»
چند دقیقه، هیچکدام حرف نزدند.
فقط صدای چکهی آب، نفسهایشان، و بخاری که آرام بالا میرفت.
تهیونگ که دید جونگکوک هنوز کمی مضطرب است،
با شیطنتی نرم گفت:
«اگه همینجوری جدی بمونی، فکر میکنن من تو رو صبحها شکنجه میکنم.»
جونگکوک خندید—یکی از همان خندههایی که انگار از ته دلش بیرون میآید و صدایش در سقف سنگی حمام میپیچید.
«تو فقط با حرف زدنت آدمو شکنجه میکنی.»
«اگه اذیتت میکنه، دیگه حرف نمیزنم.»
«نه—»
جونگکوک سریع جواب داد، طوری که خودش هم جا خورد.
«نه… حرف بزن.
خوبه.»
تهیونگ با رضایت سر تکان داد.
بعد از کمی سکوت، جونگکوک گفت:
«تهیونگ…
از امروز…
هر چی بشه، من کنارتم.
ولی نمیدونم قصر، گارد، یا حتی خانوادهات…
چطوری به این نگاه میکنن.»
تهیونگ نگاهش را سمت جونگکوک چرخاند.
نزدیک، بدون فاصلهی ترسناک.
«قصر بد نگاه کنه، مشکل قصره.
نه ما.»
جونگکوک آهی آرام کشید—نه از خستگی،
از سبک شدن.
تهیونگ دستش را روی لبهی سنگی حوضچه گذاشت.
«بعد از اینکه از حموم رفتیم بیرون،
میخوام چیزی رو نشونت بدم.
یه جایی تو قصر.
سالها مخفیاش کردم.»
«چی هست؟»
تهیونگ لبخند گوشهداری زد.
«وقتش رسیده بفهمی چرا هیچوقت از اینهمه مسئولیت قصر فرار نکردهم.»
بخار آرام بالا میرفت،
و هر دو، کنار هم،
کمکم برای شروع یک روز جدید آماده میشدند—
روزی که قرار بود خیلی چیزها را عوض کند.
---
پایان پارت ۲۱
منتظر باش!
اینم ی پارت بعد از قرن ها حمایت ببخش اگه بد شده🫠
- ۹۹
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط