The Royal Veil Part جایی که پنهان مانده بود

The Royal Veil — Part 22 : جایی که پنهان مانده بود

بعد از حمام، هوا بوی سنگ گرم و صابون ملایم می‌داد.
تهیونگ ردای ساده‌اش را پوشید و کمربندش را بست.
جونگکوک کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بود، بند دستکش چرمی‌اش را می‌بست؛ دوباره همان محافظِ همیشگی، اما با چیزی تازه در نگاهش.

تهیونگ برگشت سمتش.
– آماده‌ای؟

جونگکوک سر تکان داد.
«×هر جا که قراره ببری…»

تهیونگ لبخند زد.
– پس بیا.


---

آن‌ها از راهروهای اصلی نرفتند.
تهیونگ مسیرهایی را انتخاب کرد که کمتر کسی می‌شناخت:
پله‌ای باریک پشت کتابخانه‌ی قدیمی،
درِ کوچکی با قفل زنگ‌زده،
و راهرویی که سقفش کوتاه‌تر از بقیه بود.

جونگکوک آهسته گفت:
«×من اینجاها رو گشتم… ولی این مسیر رو نه.»

– چون مخصوص من بوده.
صدای تهیونگ آرام بود.
– و حالا… مخصوص ما.

در انتهای راهرو، دری چوبی و قدیمی بود.
نه نگهبانی، نه نشانی از تجمل.

تهیونگ دستش را روی در گذاشت.
لحظه‌ای مکث کرد—نه از تردید، از احترام.

و در را باز کرد.


---

داخل، اتاقی بود پر از نور.
پنجره‌های بلند رو به باغ شرقی باز می‌شدند.
قفسه‌هایی پر از کتاب، نقشه، و یادداشت‌های دست‌نویس.
روی دیوار، طرح‌هایی از قصر بود—نه رسمی، بلکه با خطوط شخصی، انگار کسی سال‌ها آن را زندگی کرده.

جونگکوک نفسش را آهسته بیرون داد.
«×اینجا…»

– جاییه که فکر می‌کنم.
تهیونگ جلو رفت و یکی از نقشه‌ها را لمس کرد.
– وقتی از قصر خسته می‌شدم، وقتی فشارش زیاد بود…
می‌اومدم اینجا.
– نه به‌عنوان شاهزاده. فقط… تهیونگ.

جونگکوک آرام نزدیک شد.
به نوشته‌ها نگاه کرد، به گوشه‌هایی که بارها خط خورده و دوباره نوشته شده بودند.

«×تو همیشه دنبال راه بهتر بودی… حتی وقتی کسی نمی‌دید.»

تهیونگ شانه بالا انداخت.
– اگه نمی‌خواستم تغییرش بدم، ازش فرار می‌کردم.
– ولی من موندم… چون فکر می‌کردم یه روز، باید کسی کنارم باشه که بفهمه چرا موندم.

نگاهش را بالا آورد.
به جونگکوک.

– و حالا اون آدم… اینجاست.

جونگکوک چیزی نگفت.
فقط قدمی جلوتر آمد—نه آن‌قدر که فضا را بشکند، نه آن‌قدر که دور بماند.

«×من بلد نیستم تو سیاست کمکت کنم…
ولی اگه قراره این قصر عوض بشه،
من کنارت می‌ایستم.
نه عقب‌تر. نه جلوتر.»


تهیونگ لبخند زد—از آن لبخندهایی که خسته نیستند.
– همین کافیه.

چند ثانیه سکوت افتاد.
صدای برگ‌های باغ از پنجره می‌آمد.
تهیونگ رو به پنجره ایستاد، دست‌هایش را پشت کمرش قفل کرد.

در همان سکوت، جونگکوک یک قدم جلو آمد.
بعد یک قدم دیگر.

و بی‌آنکه حرفی بزند،
از پشت، آرام تهیونگ را در آغوش گرفت.

نه محکم،
نه ناگهانی—
انگار می‌خواست بگوید: اینجام.

تهیونگ نفسش برای لحظه‌ای برید.
اما عقب نکشید.
دستش ناخودآگاه روی ساعد جونگکوک نشست.

جونگکوک آهسته گفت:
«×لازم نیست همه‌چی رو تنهایی بکشی.»

تهیونگ سرش را کمی چرخاند.
آن‌قدر که نگاهشان در آینه‌ی شیشه‌ی پنجره به هم افتاد.

– می‌دونم…
– حالا می‌دونم.

جونگکوک خم شد،
و یک بوسه‌ی کوتاه و آرام روی کنار لب تهیونگ نشست—
بی‌عجله،
بی‌پنهان‌کاری.

تهیونگ لبخند زد و برگشت.
این بار رو‌به‌رو.

و این‌بار،
بوسه‌شان کمی طولانی‌تر بود—
نه پرحرارت،
بلکه مطمئن.

وقتی جدا شدند، پیشانی‌هایشان هنوز نزدیک بود.

از دور، صدای زنگ صبحگاهی قصر پیچید.
روز واقعاً شروع شده بود.

تهیونگ آرام گفت:
– از امروز، همه‌چیز همون نیست.

جونگکوک هنوز دست‌هایش دور او بود.
«×و من… جایی نمی‌رم.»

تهیونگ لبخند زد.
– خوبه.
– چون این مسیر… دونفره‌ست.

و در آن اتاق پنهان،
برای اولین بار،
نه به‌عنوان شاهزاده و محافظ—
بلکه به‌عنوان دو دلِ هم‌مسیر—
به روزی تازه نگاه کردند.


---
✨️پایان پارت ۲۲
منتظر باش!
حمایت🥰
دعا کنید تا آخر هفته این فیک رو تموم کنم که امتحان ترمم شروع بشه ی مدتی منو نمیبینید 😐🥲
دیدگاه ها (۰)

The Royal Veil _صبح آرامنور ملایم صبح از لای پرده‌های نیمه‌ب...

🎉✨ Happy Birthday Jin ✨🎉امروز روزیه که یکی از مهربون‌ترین و ...

Royal Veil — Part 19 : شکارچیِ سایه‌هاشب مثل پتویی سنگین روی...

black flower(p,318)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط