The Royal Veil Part دیوارهایی که گوش دارند

The Royal Veil — Part 23 : دیوارهایی که گوش دارند

قصر هیچ‌وقت واقعاً ساکت نبود.
حتی وقتی کسی حرف نمی‌زد،
دیوارها گوش داشتند.

صبح همان روز، هنوز آفتاب کاملاً بالا نیامده بود که اولین زمزمه‌ها شروع شد.

^ «شاهزاده امروز بدون همراه همیشگی‌اش نیومده جلسه…»
^ «نه، اومده—ولی محافظش عوض شده.»
^ «عوض نشده… همونه. فقط… نزدیک‌تره.»

در آشپزخانه، خدمتکارها آهسته حرف می‌زدند.
در راهروها، تعظیم‌ها کمی طولانی‌تر شده بود.
و نگاه‌ها… دقیق‌تر.


---

جونگکوک اولین کسی بود که تغییر را حس کرد.

در مسیر نگهبانی، وقتی از کنار چند محافظ دیگر رد می‌شد، مکالمه‌ها نیمه‌کاره قطع می‌شدند.
نه با دشمنی.
با کنجکاوی.

فرمانده، او را کنار کشید.
نگاهش خنثی بود، اما جدی.

^ «از امروز، بیشتر کنار شاهزاده می‌مونی.»
^ «نه به‌خاطر شایعه‌ها…
بلکه چون همه دارن نگاه می‌کنن.»

جونگکوک سر تکان داد.
«×می‌فهمم.»

اما می‌فهمیدنش آسان‌تر از تحملش نبود.


---

تهیونگ هم بی‌نصیب نماند.

در جلسه‌ی دربار، یکی از مشاوران با لبخند ساختگی گفت:
£ اعلیحضرت امروز حال‌وهواتون… متفاوته.

تهیونگ بدون مکث جواب داد:
– خواب خوبی داشتم.

چند نفر لبخند زدند.
چند نفر نگاه رد و بدل کردند.

همان‌جا فهمید:
قصر زودتر از آنچه فکر می‌کرد، متوجه شده.


---

در راهروی جنوبی، تهیونگ ایستاد و عمداً با جونگکوک حرف زد—نه آرام، نه پنهانی.

– بعد از جلسه، همراهم بیا.

نه «محافظ».
نه «فرمان».

فقط… دعوت.

سکوت کوتاهی افتاد.
چند نفر نگاه کردند.
چند نفر شنیدند.

جونگکوک مکث نکرد.
«×حتماً.»

و همان یک کلمه،
مثل انداختن سنگی در آب راکد قصر بود.


---
شایعه‌ها شکل دقیق‌تری گرفتند و دیگر پنهان کردن کار آسانی نبود.

^ «شاهزاده بهش اعتماد خاص داره.»
^ «از همیشه بیشتر.»
^ «این فقط اعتماد نیست…»

ولی هیچ‌کس چیزی علنی نمی‌گفت.
قصر بلد بود چگونه حرف بزند بی‌آنکه مسئولیتش را بپذیرد.


---

شب، وقتی هر دو در اتاق بودند،
تهیونگ بالاخره گفت:

– شروع شده.

جونگکوک کنار پنجره ایستاده بود.
نگاهش به حیاط.

«×می‌دونستم.»
بعد مکثی کوتاه.
«×فقط نمی‌دونستم این‌قدر زود.»

تهیونگ جلو رفت.
کنارش ایستاد—نه پنهان، نه نمایشی.

– فشار میاره؟

جونگکوک شانه بالا انداخت.
«×قصر همیشه فشار میاره.»
بعد نگاهش را برگرداند.
«×فرقش اینه که الان… دلیلش تویی.»

تهیونگ لبخند محوی زد.
– اگه بخوای عقب بکشیم—

جونگکوک سریع جواب داد:
«×نه.»

نه بلند.
نه عصبی.
قاطع.

«×فشرده می‌شه، آره.
زندگی سخت‌تر می‌شه.
ولی اگه قراره چیزی ادامه پیدا کنه…
باید از همین‌جا رد بشه.»

تهیونگ برای لحظه‌ای فقط نگاهش کرد.
بعد آرام گفت:

– پس ادامه می‌دیم.

و بیرون،
در راهروها،
در نگاه‌ها،
در سکوت‌های معنی‌دار—

قصر فهمید:
این فقط یک شایعه نیست.

این… شروع یک واقعیت تازه‌ست.


---

✨ ادامه دارد... .
منتظر باش!
حمایت💜
براتون دیروز ی پارت طولانی آماده کرده بودم وقتی آپلودش کردم ، آپلود نشد بخاطر همین نصفش کردم و زدم این پارت ادامه داره چون هنوز تموم نشده:(
دیدگاه ها (۲)

The Royal Veil --ادامه ی پارت ۲۳قصر وقتی می‌فهمد،دیگر زمزمه ...

The Royal Veil — Part 22 : جایی که پنهان مانده بودبعد از حما...

The Royal Veil _صبح آرامنور ملایم صبح از لای پرده‌های نیمه‌ب...

Royal Veil — Part 19 : شکارچیِ سایه‌هاشب مثل پتویی سنگین روی...

Royal Veil — Part 16 : شبِ بی‌قرارراهرو آرام بود، اما تهیونگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط