وقتی میفهمی دوست پسرت مافیاعه و از دستش فرار میکنی اما...
وقتی میفهمی دوست پسرت مافیاعه و از دستش فرار میکنی اما...🐯💛 پارت اول:////
هانا ویو:
با تمام توانم داشتم میدویدم هیچی برام مهم نبود...فقط میخواستم از اینجا و آدماش فرار کنم...ما بین راه چند بار خوردم زمین ولی اهمیت ندادم... یکم جلوتر که رفتم فراری مشکی رو دیدم... به سمتش دویدم... کنار ماشین مردی قد بلند که کلاه و ماسک داشت ایستاده بود... رفتم پیشش.
هانا:آقا... آقا میشه کمکم کنید... چند نفر دنبالمن خواهش میک....داشتم حرف میزدم که با برداشتن ماسک و کلاه اون فرد لال شدم.
تهیونگ:اوه... حتما لیدی... بفرمایید*به ماشین اشاره کرد
هانا:ته... تهیونگ*شکه
همینجور که عقب عقب می رفتم... با تعجب بهش نگاه می کردم... برگشتم که بدوم که تهیونگ از پشت بغلم کرد.
تهیونگ:اوه...گربه کوچولو کجا میخوای بری... هوم؟!
تا اومدم حرف بزنم با برخورد چیزی به گردنم چشمام سیاهی رفت.
*3ساعت بعد*
با سردرد بدی چشمام رو باز کردم... نمیتونستم نفس بکشم...یکم دقت کردم دیدم تو بغل تهیونگم... میخواستم چشمام رو ببندم و بخوابم... ولی با یاداوری اینکه کیه و چکارس با تمام وجودم دستش رو گاز گرفتم.
تهیونگ ویو:
توی خواب نازم بودم که با سوزش شدید دستم از خواب پریدم... با فکر اینکه یونتانه رو تخت نشستم... اما با دیدن هانا که دستم تو دهنش بود... و هر لحظه محکم تر گاز می گرفت...پوزخندی زدم و کشیدم تو بغلم...
تهیونگ:اوممم...چی شده هاپو کوچولو... هوم*خنده
با شنیدن این حرفم... میتونستم سرخ شدنش رو در اثر عصبانیت ببینم... دستم رو ول کرد و گفت.
هانا:به من میگی سگ...ها به من میگی؟!*حرص
تهیونگ:نه عزیزم... نه من سگم بلند شو بریم صبحونه بخوریم*خنده
هانا:هه صبحونه من با تو هیچی نمیخورم... فقط بزار برم لطفا*آخرش با بغض
تهیونگ:هوفففف... بلندشو اینقدر حرف نزن.
هانا ویو:
داشتم با بغض نگاهش می کردم که.......
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هانا ویو:
با تمام توانم داشتم میدویدم هیچی برام مهم نبود...فقط میخواستم از اینجا و آدماش فرار کنم...ما بین راه چند بار خوردم زمین ولی اهمیت ندادم... یکم جلوتر که رفتم فراری مشکی رو دیدم... به سمتش دویدم... کنار ماشین مردی قد بلند که کلاه و ماسک داشت ایستاده بود... رفتم پیشش.
هانا:آقا... آقا میشه کمکم کنید... چند نفر دنبالمن خواهش میک....داشتم حرف میزدم که با برداشتن ماسک و کلاه اون فرد لال شدم.
تهیونگ:اوه... حتما لیدی... بفرمایید*به ماشین اشاره کرد
هانا:ته... تهیونگ*شکه
همینجور که عقب عقب می رفتم... با تعجب بهش نگاه می کردم... برگشتم که بدوم که تهیونگ از پشت بغلم کرد.
تهیونگ:اوه...گربه کوچولو کجا میخوای بری... هوم؟!
تا اومدم حرف بزنم با برخورد چیزی به گردنم چشمام سیاهی رفت.
*3ساعت بعد*
با سردرد بدی چشمام رو باز کردم... نمیتونستم نفس بکشم...یکم دقت کردم دیدم تو بغل تهیونگم... میخواستم چشمام رو ببندم و بخوابم... ولی با یاداوری اینکه کیه و چکارس با تمام وجودم دستش رو گاز گرفتم.
تهیونگ ویو:
توی خواب نازم بودم که با سوزش شدید دستم از خواب پریدم... با فکر اینکه یونتانه رو تخت نشستم... اما با دیدن هانا که دستم تو دهنش بود... و هر لحظه محکم تر گاز می گرفت...پوزخندی زدم و کشیدم تو بغلم...
تهیونگ:اوممم...چی شده هاپو کوچولو... هوم*خنده
با شنیدن این حرفم... میتونستم سرخ شدنش رو در اثر عصبانیت ببینم... دستم رو ول کرد و گفت.
هانا:به من میگی سگ...ها به من میگی؟!*حرص
تهیونگ:نه عزیزم... نه من سگم بلند شو بریم صبحونه بخوریم*خنده
هانا:هه صبحونه من با تو هیچی نمیخورم... فقط بزار برم لطفا*آخرش با بغض
تهیونگ:هوفففف... بلندشو اینقدر حرف نزن.
هانا ویو:
داشتم با بغض نگاهش می کردم که.......
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
۵۲.۵k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.