وقتی میفهمی دوست پسرت مافیاعه و از دستش فرار میکنی اما...
وقتی میفهمی دوست پسرت مافیاعه و از دستش فرار میکنی اما....🐯💛پارت سوم:////
یهو صدای مرد پشت سرم متوقفم که... اون... اون یونگی بود.
یونگی:جایی تشریف می برید؟
از ترس داشتم میلرزیدم... نتونستم تحمل کنم...زدم زیر گریه و روی زمین نشستم.
هانا:یونگی هق توروخدا... بزار برم... هق خواهش میکنم... لطفا
یونگی:وقتی تو اون حال دیدمش دلم آتیش گرفت... کنارش نشستم و بغلش کردم... هیس باشه... آروم باش... میذارم بری... گریه نکن.
هانا:جدی میگی؟... ممنونم *ذوق
بلند شدم و خودم رو تکوندم اومدم برم سمت در که بازو هام رو گرفت و بی هیچ حرفی به سمت ماشینش برد.
یونگی:بهت گفتم میزارم بری... ولی نگفتم تنها اونم این وقت شب.
هانا:کجا منو میبری؟
یونگی:تهیونگ همه جا آدم داره و به همه جا دسترسی داره... فعلا میبرمت هتل... کسی رو تو کشور دیگه داری؟
هانا:آره دختر داییم تو لس آنجلس زندگی میکنه... تهیونگ خبر نداره.
یونگی:خوبه برات بلیط میگیرم فردا برو لس آنجلس و اونجا زندگی کن.
هانا:مرسی اوپا*خنده و ذوق
*2سال بعد*
تهیونگ ویو:
خیره شدم به عکس کسی که دوساله ولم کرده... به عکس کسی که با رفتنش نابودم کرد... به سمت تخت حرکت کردم که در با شتاب باز شد...
جیمین:یا تهیونگ شی جرعت داری بخواب تا ببین چه کارت میکنم*حرص
تهیونگ:هیونگ چی شده...چرا اومدی اینجا*اروم
جیمین:اومدم تا بهت بگم باید برای قرار داد با شرکت جدید بریم لس آنجلس...پس آماده شو.
بعد از گفتن این حرف رفت بیرون...وسایلم رو جمع کردم و خوابیدم.
*لس آنجلس *
پوکر به جیمینی که از ذوق رسیدن به لس آنجلس داشت... بالا و پایین میپرید...نگاه کردم و تاسف خوردم...وقتی رسیدیم هتل لباسامون رو عوض کردیم و به سمت شرکت حرکت کردیم...داشتیم به سمت میز منشی حرکت می کردیم که دختر بچه ای با سرعت به سمتمون اومد... مارو ندید و همین باعث شد بخوره به پام و بیوفته زمین.
هایون:اوه معذلت میخوام اقا*با لحن بچه گونه
تا اومدم جوابشو بدم کسی صداش کرد... <<یا هایونا برگرد ببینم>>... به سمت صاحب صدا برگشتم... باو... باورم نمی شد خودش بود.......
یهو صدای مرد پشت سرم متوقفم که... اون... اون یونگی بود.
یونگی:جایی تشریف می برید؟
از ترس داشتم میلرزیدم... نتونستم تحمل کنم...زدم زیر گریه و روی زمین نشستم.
هانا:یونگی هق توروخدا... بزار برم... هق خواهش میکنم... لطفا
یونگی:وقتی تو اون حال دیدمش دلم آتیش گرفت... کنارش نشستم و بغلش کردم... هیس باشه... آروم باش... میذارم بری... گریه نکن.
هانا:جدی میگی؟... ممنونم *ذوق
بلند شدم و خودم رو تکوندم اومدم برم سمت در که بازو هام رو گرفت و بی هیچ حرفی به سمت ماشینش برد.
یونگی:بهت گفتم میزارم بری... ولی نگفتم تنها اونم این وقت شب.
هانا:کجا منو میبری؟
یونگی:تهیونگ همه جا آدم داره و به همه جا دسترسی داره... فعلا میبرمت هتل... کسی رو تو کشور دیگه داری؟
هانا:آره دختر داییم تو لس آنجلس زندگی میکنه... تهیونگ خبر نداره.
یونگی:خوبه برات بلیط میگیرم فردا برو لس آنجلس و اونجا زندگی کن.
هانا:مرسی اوپا*خنده و ذوق
*2سال بعد*
تهیونگ ویو:
خیره شدم به عکس کسی که دوساله ولم کرده... به عکس کسی که با رفتنش نابودم کرد... به سمت تخت حرکت کردم که در با شتاب باز شد...
جیمین:یا تهیونگ شی جرعت داری بخواب تا ببین چه کارت میکنم*حرص
تهیونگ:هیونگ چی شده...چرا اومدی اینجا*اروم
جیمین:اومدم تا بهت بگم باید برای قرار داد با شرکت جدید بریم لس آنجلس...پس آماده شو.
بعد از گفتن این حرف رفت بیرون...وسایلم رو جمع کردم و خوابیدم.
*لس آنجلس *
پوکر به جیمینی که از ذوق رسیدن به لس آنجلس داشت... بالا و پایین میپرید...نگاه کردم و تاسف خوردم...وقتی رسیدیم هتل لباسامون رو عوض کردیم و به سمت شرکت حرکت کردیم...داشتیم به سمت میز منشی حرکت می کردیم که دختر بچه ای با سرعت به سمتمون اومد... مارو ندید و همین باعث شد بخوره به پام و بیوفته زمین.
هایون:اوه معذلت میخوام اقا*با لحن بچه گونه
تا اومدم جوابشو بدم کسی صداش کرد... <<یا هایونا برگرد ببینم>>... به سمت صاحب صدا برگشتم... باو... باورم نمی شد خودش بود.......
۲۷.۷k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.