وقتی میفهمی دوست پسرت مافیاعه و از دستش فرار میکنی اما...
وقتی میفهمی دوست پسرت مافیاعه و از دستش فرار میکنی اما.... 🐯💛پارت دوم:///
که با حس حالت تهوع شدید...به سمت سرویس بهداشتی رفتم...با حالی بد و رنگ پریده رفتم بیرون... تهیونگ رو دیدم که نگران دور اتاق رو میرفت و می یومد... با دیدنم به سمتم اومد.
تهیونگ:یا هانا حالت خوبه؟... چرا این طوری شدی؟! *نگران
تا اومدم چیزی بگم چشمام سیاهی رفت و زیر پام خالی شد.
تهیونگ ویو:
یک ساعت و نیمی می شد که بیهوش بود... از خوشحالی نمیتونستم یک جا بشینم... بلاخره داشتم به آرزوم میرسیدم و بابا می شدم... داشتم فکر می کردم که صدای ضعیف هانا ریشه افکارم رو پاره کرد.
هانا:ته... تهیونگا... حالم بده... میخوام بالا بیارم*آروم و ضعیف
سطلی که پرستار کنار تختش گذاشته بود رو بهش دادم... و کمرش رو ماساژ دادم.
هانا:تهیونگ من چرا اینجام؟ *اروم
تهیونگ:هانا باورت نمیشه داریم... مامان و بابا میشیم... تو بارداری *خنده
داشتم با ذوق نگاهش می کردم... که زد زیر گریه... فکر کردم از خوشحالیه ولی با حرف بعدیش اخمام رفت تو هم.
هانا:من... هق این بچه رو نمیخوام... بزار برم... هق
تهیونگ:اون بچه منه منم تصمیم میگیرم الانم بلند شو لباساتو بپوش بریم*عصبی و داد
دیگه حرفی نزدم و اومدم بیرون... تو ماشین حرفی بینمون رد و بدل نشد... نباید میذاشتم بفهمه مافیام.
*چهار ماه بعد*
هانا ویو:
چهار ماه که گذشته... تهیونگ خیلی روم حساسه... نمیتونم برم بیرون... حتی نمیتونم راه برم... چند بار سعی کردم فرار کنم ولی نشد و پیدام کرد...داشتم از پله ها می رفتم پایین... که با صدای تهیونگ 2 متر پرید بالا.
تهیونگ:یااااا مگه نگفتم وقتی میخوای از پله ها بیای پایین بیا به من بگو*داد
هانا:خب... خب گشنم شد *بغض
بخاطر دوران بارداری هورمون هام بهم ریخته بود و زود بغض می کردم... اومد طرفم و بغلم کرد و بردم تو اتاق.
تهیونگ:باشه... باشه معذرت میخوام... بغض نکن... الان میرم یه چیزی برات میارم*خنده
رفت بیرون و بعد از چند مین برام غذا آورد... بعد از اینکه غذامو خوردم... رو تخت دراز کشیدم کنارم پایین تخت نشست و شروع کرد به حرف زدن.
تهیونگ:چاگی من امروز باید برم ماموریت تا فردا نمیام... لطفا مواظب خودت باش... و اینو بدون اگر دوباره فرار کنی... به راحتی از نمیگذرم.
هانا:هوم باشه
*ساعت 20:19*
یک ساعتی از رفتن تهیونگ و افرادش می گذشت... تصمیم گرفتم برای همیشه از این عمارت برم... دیگه نمیخواستم اینجا بمونم... من تهیونگ رو دوست داشتم ولی اون مافیا بود... و من ازش می ترسیدم... وسایلم و جمع کردم...و پارچه هایی که به صورت طناب بسته بودم رو به بالکن بستم... از پارچه ها رفتم پایین و به سمت در پشتی حیاط حرکت کردم... میخواستم برم بیرون که یهو......
که با حس حالت تهوع شدید...به سمت سرویس بهداشتی رفتم...با حالی بد و رنگ پریده رفتم بیرون... تهیونگ رو دیدم که نگران دور اتاق رو میرفت و می یومد... با دیدنم به سمتم اومد.
تهیونگ:یا هانا حالت خوبه؟... چرا این طوری شدی؟! *نگران
تا اومدم چیزی بگم چشمام سیاهی رفت و زیر پام خالی شد.
تهیونگ ویو:
یک ساعت و نیمی می شد که بیهوش بود... از خوشحالی نمیتونستم یک جا بشینم... بلاخره داشتم به آرزوم میرسیدم و بابا می شدم... داشتم فکر می کردم که صدای ضعیف هانا ریشه افکارم رو پاره کرد.
هانا:ته... تهیونگا... حالم بده... میخوام بالا بیارم*آروم و ضعیف
سطلی که پرستار کنار تختش گذاشته بود رو بهش دادم... و کمرش رو ماساژ دادم.
هانا:تهیونگ من چرا اینجام؟ *اروم
تهیونگ:هانا باورت نمیشه داریم... مامان و بابا میشیم... تو بارداری *خنده
داشتم با ذوق نگاهش می کردم... که زد زیر گریه... فکر کردم از خوشحالیه ولی با حرف بعدیش اخمام رفت تو هم.
هانا:من... هق این بچه رو نمیخوام... بزار برم... هق
تهیونگ:اون بچه منه منم تصمیم میگیرم الانم بلند شو لباساتو بپوش بریم*عصبی و داد
دیگه حرفی نزدم و اومدم بیرون... تو ماشین حرفی بینمون رد و بدل نشد... نباید میذاشتم بفهمه مافیام.
*چهار ماه بعد*
هانا ویو:
چهار ماه که گذشته... تهیونگ خیلی روم حساسه... نمیتونم برم بیرون... حتی نمیتونم راه برم... چند بار سعی کردم فرار کنم ولی نشد و پیدام کرد...داشتم از پله ها می رفتم پایین... که با صدای تهیونگ 2 متر پرید بالا.
تهیونگ:یااااا مگه نگفتم وقتی میخوای از پله ها بیای پایین بیا به من بگو*داد
هانا:خب... خب گشنم شد *بغض
بخاطر دوران بارداری هورمون هام بهم ریخته بود و زود بغض می کردم... اومد طرفم و بغلم کرد و بردم تو اتاق.
تهیونگ:باشه... باشه معذرت میخوام... بغض نکن... الان میرم یه چیزی برات میارم*خنده
رفت بیرون و بعد از چند مین برام غذا آورد... بعد از اینکه غذامو خوردم... رو تخت دراز کشیدم کنارم پایین تخت نشست و شروع کرد به حرف زدن.
تهیونگ:چاگی من امروز باید برم ماموریت تا فردا نمیام... لطفا مواظب خودت باش... و اینو بدون اگر دوباره فرار کنی... به راحتی از نمیگذرم.
هانا:هوم باشه
*ساعت 20:19*
یک ساعتی از رفتن تهیونگ و افرادش می گذشت... تصمیم گرفتم برای همیشه از این عمارت برم... دیگه نمیخواستم اینجا بمونم... من تهیونگ رو دوست داشتم ولی اون مافیا بود... و من ازش می ترسیدم... وسایلم و جمع کردم...و پارچه هایی که به صورت طناب بسته بودم رو به بالکن بستم... از پارچه ها رفتم پایین و به سمت در پشتی حیاط حرکت کردم... میخواستم برم بیرون که یهو......
۲۷.۰k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.