ژوئن از راه رسیده بود و هوا گرم تر از قبل شده بود ...
ژوئن از راه رسیده بود و هوا گرم تر از قبل شده بود … ساحل از روزهای قبل شلوغ تر بود ، کنار ساحل بستنی فروشی کوچیکی بود که متعلق به پسری با موهای بلوند بود .
موران هرروز دورتر از مغازه مینشست و مشغول تماشای اون پسر میشد . . نمیفهمید اون پسر چی داشت که مورانو انقدر جزبش کرده بود .
-
امروز با تمام روزهایی که میگذشت فرق داشت ، موران امروز شجاعتش جمع کرده بود تا برای کار کردن به اون بستنی فروشی بره …
آگهی استخدامو توی دستش فشار داد و درو باز کرد
_ خوش اومدین
پسر با دیدن موران لبخند گرمی زد و منتظر جوابش شد
+ اهم … برای آگهی استخدام که گذاشته بودین اومدم
سپر که با شنیدن این حرف انگار یک باری سنگینی از روش برداشته شده بود لبخندی زد و لب زد: که اینطور خیلیم عالی .
بعد پرسیدن مشخصات و ساعت کاری اینجا پسر پیشبند سفیدید بهم داد: از امروز اینجا کار میکنی ، موران سان!
موران به پسر روبروش خیره شد و پیشبندو ازش گرفت .
_ راستی ، من لوئیسم
موران سرشو تکون داد و لبخندی زد … بلخره تونسته بود اونجا کار کنه و حتی اسم کسی که هرروز آرزوشو داشت باهاش حرف بزنه رو فهمیده بود .
-
روزها گذشتن و گذشتن ، الان دقیق شش ماه شده بود که موران توی بستنی فروشی کار میکرد . ساعت تقریبا 8 شب شده بود که موران پیشبندشو داشت در میاورد که با شنیدن صدای لوئیس بطرفش برگشت
_ موران ، برام یه مشکلی پیش اومده تو میتونی مغازه رو ببندی؟ بجز تو به کسی اعتماد ندارم !
+ باشه من هستم
لوئیس لبخندی زد و بعد دادن کلید مغازه خداحافظی کرد و رفت .
موران بعد تمیزکاری مغازه رو بست و داشت میرفت که صدای چند نفر به گوشش رسید
_ هی پسر فقط یه شبه ، اگه از همون اول قبول میکردی الان مجبور نبودی اینجوری شی!
موران وارد کوچه ای که صدا ازش میومد شد و با دیدن چیزی که روبروش بود احساس کرد نفسش درون سینش حبس شد …
سه تا مرد مست که بهشون میخورد تو دهه 30 سالگی باشن دور لوئیس جمع شده بود و یکیشون چونه پسرکو توی دستش گرفته بود و زیر لب چیزی گفت .
نفهمید چیشد ولی به خودش که اومد دید درحال مشت زدن به صورت اون مرده و لوئیس با گریه داره بازوشو میکشه تا کمتر مشت به صورت اون مرد غریبه بخوره …
یقهی مردو ول کرد و بطرف لوئیس چرخید ، روی گونش رد سیلی مونده بود و از بینیش داشت خون میومد ، دستمالی از جیبش درآورد و به لوئیس داد . لوئیس دستمالو گرفت و صورتشو پاک کرد .
موران هیچی نگفت و فقط لوئیسو مهکم بغل کرد : متاسفم دیر رسیدم متاسفم لوئیس .
لوئیس که حالا بغضش ترکیده بود و گریه میکرد ، میون هق هق زناش زمزمه کرد : درد داشت موران ، وقتی تو صورتم سیلی زد و هولم داشت درد داشت ، ولی حرفاش … حرفاش بیشتر درد داشت …
_ من بجاشون ازت معذرت میخوام … لوئیس دیگه چیزی نگفت و فقط حلقه دستاشو دور بدن موران سفت تر کرد و بیصدا اشک ریخت .
-
پلیس اومد و اون سه تا مرد مستو دستگیر کرد ، یه ماشین دیگه هم اومد و از توش دو نفر پیاده شدن و با شتاب به طرف لوئیس دویدن . هردو مرد بدون اینکه چیزی بگن لوئیسو بغل کردن .
یکم که گذشت فهمیدم اون دو نفر برادراشن . مردی که موهای قهوه ای و چشمای سبز داشت بطرفم اومد و تعظیمی کرد: ازتون ممنونم که برادرمو نجات دادین .
_ کاری نکردم که .
لوئیس و برادراش سوار ماشین شدن و رفتن ، منم چند دقیقه بعدش به سمت خونه راه افتادم .
-
بعد از اون جریان مغازه یک هفته بسته بود و بعد یک هفته باز شد .
از اون روز به بعد لوئیس تنها برنمیگرده و تا حد ممکن سعی میکنه از اون کوچه نحس رد نشه .
دو هفته از اون جریان گذشته و هرکسی که به لوئیس بد نگاه میکنه یا هرکار دیگه ای با من طرفه . دست خودم نیست وقتی کسی بهش بی احترامی میکنه دلم میخواد تا دم مرگ کتکش بزنم …
امروز هوا گرم تر بود و مغازه شلوغ تر بود . نزدیکای عصر مغازه خلوت شد و فرصتی شد تا من یکم استراحت کنم ، روی یکی از صندلیا نشستم و به لوئیس که پشتش بهم بود و داشت برای دختربچه ای بستنی میداد زل زدم .
در با شتاب باز شد و همون مرد اونشبی وارد شد و به طرف لوئیس رفت .
پسرک با دیدن مرد اونشبی رنگش پرید و با وحشت به فرد مقابلش نگاه کرد .
مرد دستشو مهکم روی اپن زد و داد زد: اگه اونشبو کنار من صبح میکردی نه من مجبور میشدم یک روز بازداشتگاه باشم نه تو ابروت میرفت!
موران که با شنیدن این حرف خون جلوی چشماشو گرفت قدم های مهکمشو به سمت لوئیس برد ، جلوش وایساد و لوئیسو پشت سرش قایم کرد: چه زری زدی؟ فک کنم بازم ازون کتکای اونشب میخوای؟
مرد عصبانی تر از همیشه لب زد : تو دیگه کدوم خری هستی که خودتو وسط میندازی؟
موران هرروز دورتر از مغازه مینشست و مشغول تماشای اون پسر میشد . . نمیفهمید اون پسر چی داشت که مورانو انقدر جزبش کرده بود .
-
امروز با تمام روزهایی که میگذشت فرق داشت ، موران امروز شجاعتش جمع کرده بود تا برای کار کردن به اون بستنی فروشی بره …
آگهی استخدامو توی دستش فشار داد و درو باز کرد
_ خوش اومدین
پسر با دیدن موران لبخند گرمی زد و منتظر جوابش شد
+ اهم … برای آگهی استخدام که گذاشته بودین اومدم
سپر که با شنیدن این حرف انگار یک باری سنگینی از روش برداشته شده بود لبخندی زد و لب زد: که اینطور خیلیم عالی .
بعد پرسیدن مشخصات و ساعت کاری اینجا پسر پیشبند سفیدید بهم داد: از امروز اینجا کار میکنی ، موران سان!
موران به پسر روبروش خیره شد و پیشبندو ازش گرفت .
_ راستی ، من لوئیسم
موران سرشو تکون داد و لبخندی زد … بلخره تونسته بود اونجا کار کنه و حتی اسم کسی که هرروز آرزوشو داشت باهاش حرف بزنه رو فهمیده بود .
-
روزها گذشتن و گذشتن ، الان دقیق شش ماه شده بود که موران توی بستنی فروشی کار میکرد . ساعت تقریبا 8 شب شده بود که موران پیشبندشو داشت در میاورد که با شنیدن صدای لوئیس بطرفش برگشت
_ موران ، برام یه مشکلی پیش اومده تو میتونی مغازه رو ببندی؟ بجز تو به کسی اعتماد ندارم !
+ باشه من هستم
لوئیس لبخندی زد و بعد دادن کلید مغازه خداحافظی کرد و رفت .
موران بعد تمیزکاری مغازه رو بست و داشت میرفت که صدای چند نفر به گوشش رسید
_ هی پسر فقط یه شبه ، اگه از همون اول قبول میکردی الان مجبور نبودی اینجوری شی!
موران وارد کوچه ای که صدا ازش میومد شد و با دیدن چیزی که روبروش بود احساس کرد نفسش درون سینش حبس شد …
سه تا مرد مست که بهشون میخورد تو دهه 30 سالگی باشن دور لوئیس جمع شده بود و یکیشون چونه پسرکو توی دستش گرفته بود و زیر لب چیزی گفت .
نفهمید چیشد ولی به خودش که اومد دید درحال مشت زدن به صورت اون مرده و لوئیس با گریه داره بازوشو میکشه تا کمتر مشت به صورت اون مرد غریبه بخوره …
یقهی مردو ول کرد و بطرف لوئیس چرخید ، روی گونش رد سیلی مونده بود و از بینیش داشت خون میومد ، دستمالی از جیبش درآورد و به لوئیس داد . لوئیس دستمالو گرفت و صورتشو پاک کرد .
موران هیچی نگفت و فقط لوئیسو مهکم بغل کرد : متاسفم دیر رسیدم متاسفم لوئیس .
لوئیس که حالا بغضش ترکیده بود و گریه میکرد ، میون هق هق زناش زمزمه کرد : درد داشت موران ، وقتی تو صورتم سیلی زد و هولم داشت درد داشت ، ولی حرفاش … حرفاش بیشتر درد داشت …
_ من بجاشون ازت معذرت میخوام … لوئیس دیگه چیزی نگفت و فقط حلقه دستاشو دور بدن موران سفت تر کرد و بیصدا اشک ریخت .
-
پلیس اومد و اون سه تا مرد مستو دستگیر کرد ، یه ماشین دیگه هم اومد و از توش دو نفر پیاده شدن و با شتاب به طرف لوئیس دویدن . هردو مرد بدون اینکه چیزی بگن لوئیسو بغل کردن .
یکم که گذشت فهمیدم اون دو نفر برادراشن . مردی که موهای قهوه ای و چشمای سبز داشت بطرفم اومد و تعظیمی کرد: ازتون ممنونم که برادرمو نجات دادین .
_ کاری نکردم که .
لوئیس و برادراش سوار ماشین شدن و رفتن ، منم چند دقیقه بعدش به سمت خونه راه افتادم .
-
بعد از اون جریان مغازه یک هفته بسته بود و بعد یک هفته باز شد .
از اون روز به بعد لوئیس تنها برنمیگرده و تا حد ممکن سعی میکنه از اون کوچه نحس رد نشه .
دو هفته از اون جریان گذشته و هرکسی که به لوئیس بد نگاه میکنه یا هرکار دیگه ای با من طرفه . دست خودم نیست وقتی کسی بهش بی احترامی میکنه دلم میخواد تا دم مرگ کتکش بزنم …
امروز هوا گرم تر بود و مغازه شلوغ تر بود . نزدیکای عصر مغازه خلوت شد و فرصتی شد تا من یکم استراحت کنم ، روی یکی از صندلیا نشستم و به لوئیس که پشتش بهم بود و داشت برای دختربچه ای بستنی میداد زل زدم .
در با شتاب باز شد و همون مرد اونشبی وارد شد و به طرف لوئیس رفت .
پسرک با دیدن مرد اونشبی رنگش پرید و با وحشت به فرد مقابلش نگاه کرد .
مرد دستشو مهکم روی اپن زد و داد زد: اگه اونشبو کنار من صبح میکردی نه من مجبور میشدم یک روز بازداشتگاه باشم نه تو ابروت میرفت!
موران که با شنیدن این حرف خون جلوی چشماشو گرفت قدم های مهکمشو به سمت لوئیس برد ، جلوش وایساد و لوئیسو پشت سرش قایم کرد: چه زری زدی؟ فک کنم بازم ازون کتکای اونشب میخوای؟
مرد عصبانی تر از همیشه لب زد : تو دیگه کدوم خری هستی که خودتو وسط میندازی؟
- ۲.۸k
- ۱۰ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط