من را به یاد بیار
من را به یاد بیار
روزهای اول اکتبر بود ولی بارون شدیدی میبارید ، میدوریا با تمام زورش میدوید تا کمتر خیس شود … به کافه نسبتا کوچیکی رسید و درش رو باز کرد .
_ یک دقیقه دیر کردی میدوریا !
میدوریا خشکش زد و برگشت به صاحب مغازه نگاه کرد : باکو ... گو قرار بود امروز نیای !
_ میدونستم مثل همیشه دیر میای برای همین اومدم ، تو که انتظار نداری مشتریامو منتظر بزارم؟ ... مکثی کرد و ادامه داد : خب بگو چرا دیر کردی؟
میدوریا درحالی که داشت پیشبندشو میبست لب زد: خب خریدای یه پیرزنه رو کمک کردم!
_ میدونستم ، برو سفارشارو بگیر
میدوریا به سمت میزا حرکت کرد و یکی یکی سفارشارو گرفت …
(چند ساعت بعد)
بارون بند اومده بود و افتاب جاشو به بارون داده بود .. میدوریا روی میز کنار پنجره خوابیده بود ، پرتو های نور خورشید به قورت بی نقصش میخورد …
باکوگو با دو فنجون قهوه به سمت میز اومد و کنار میدوریا نشست … باکوگو صورتشو نزدیک صورت میدوریا برد و بهش زل زد … تاحالا از این فاصله بهش نگاه نکرده بود .
اون واقعا صورت زیبایی داشت ، کک و مکاش باعث زیباتر شدن چهرش شده بود . موهای سبزش توی نورخورشید میدرخشیدن و به باکوگو حس یه جنگل امنو میداد …
همینطور که محو صورت پسرک شده بود میدوریا لب زد : هی از این فاصله بهم نگاه نکن ، فکرای دیگه ای میکنم !
باکوگو کمی جا خورد ولی با خونسردی جواب داد : ای کوچولوی منحرف خواب نبودی؟
_ وفتی از این فاصله بهم نگاه میکنی چطور میتونم بخوابم؟
باکوگو به صندلی تکیه داد که میدوریا از یقه پیرهنش کشید و لب زد : وقتی با اون چشمای بی نقصت نگام میکنی نمیتونن خودمو کنترل کنم !
_ چ … حرف باکوگو با بوسه ای که میدوریا به لبش زد قطع شد … خواب بود یا بیدار؟ میدوریای خجالتی و دستو پا چلفتی الان داشت اونو میبوسید ؟
بعد چند دقیقه میدوریا از باکوگو فاصله گرفت و دستشو روی لبش کشید .
باکوگو پوزخندی زد و جواب داد : ای بچهی منحرف !
_ هی باکوگو کاتسوکی ! آدم یه بچه رو اینجوری وحشیانه میبوسه ؟!
*بسملاهه رحمان رحیم نفر یدونه صلوات برای شادی روح نادیا خانم🐸
روزهای اول اکتبر بود ولی بارون شدیدی میبارید ، میدوریا با تمام زورش میدوید تا کمتر خیس شود … به کافه نسبتا کوچیکی رسید و درش رو باز کرد .
_ یک دقیقه دیر کردی میدوریا !
میدوریا خشکش زد و برگشت به صاحب مغازه نگاه کرد : باکو ... گو قرار بود امروز نیای !
_ میدونستم مثل همیشه دیر میای برای همین اومدم ، تو که انتظار نداری مشتریامو منتظر بزارم؟ ... مکثی کرد و ادامه داد : خب بگو چرا دیر کردی؟
میدوریا درحالی که داشت پیشبندشو میبست لب زد: خب خریدای یه پیرزنه رو کمک کردم!
_ میدونستم ، برو سفارشارو بگیر
میدوریا به سمت میزا حرکت کرد و یکی یکی سفارشارو گرفت …
(چند ساعت بعد)
بارون بند اومده بود و افتاب جاشو به بارون داده بود .. میدوریا روی میز کنار پنجره خوابیده بود ، پرتو های نور خورشید به قورت بی نقصش میخورد …
باکوگو با دو فنجون قهوه به سمت میز اومد و کنار میدوریا نشست … باکوگو صورتشو نزدیک صورت میدوریا برد و بهش زل زد … تاحالا از این فاصله بهش نگاه نکرده بود .
اون واقعا صورت زیبایی داشت ، کک و مکاش باعث زیباتر شدن چهرش شده بود . موهای سبزش توی نورخورشید میدرخشیدن و به باکوگو حس یه جنگل امنو میداد …
همینطور که محو صورت پسرک شده بود میدوریا لب زد : هی از این فاصله بهم نگاه نکن ، فکرای دیگه ای میکنم !
باکوگو کمی جا خورد ولی با خونسردی جواب داد : ای کوچولوی منحرف خواب نبودی؟
_ وفتی از این فاصله بهم نگاه میکنی چطور میتونم بخوابم؟
باکوگو به صندلی تکیه داد که میدوریا از یقه پیرهنش کشید و لب زد : وقتی با اون چشمای بی نقصت نگام میکنی نمیتونن خودمو کنترل کنم !
_ چ … حرف باکوگو با بوسه ای که میدوریا به لبش زد قطع شد … خواب بود یا بیدار؟ میدوریای خجالتی و دستو پا چلفتی الان داشت اونو میبوسید ؟
بعد چند دقیقه میدوریا از باکوگو فاصله گرفت و دستشو روی لبش کشید .
باکوگو پوزخندی زد و جواب داد : ای بچهی منحرف !
_ هی باکوگو کاتسوکی ! آدم یه بچه رو اینجوری وحشیانه میبوسه ؟!
*بسملاهه رحمان رحیم نفر یدونه صلوات برای شادی روح نادیا خانم🐸
- ۴.۱k
- ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط