رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت بیست و دو
جن زده شدی؟
بدون هیچ نرمشی، نگاهم کرد.
-تو چرا دانشگاه نیستی، هان؟
-برای این داشتی من رو می کشتی !
داد کشید :
-جواب من رو بده.
مثل خودش جواب دادم :
-چون دوست داشتم !
با عصبانیت به سمتم خیز برداشت و بازوم رو گرفت .
-غلط کردی که دوست داشتی!
دوباره، دستش رو کنار زدم .
-تو روانی ای که برای همچین چیز کو چیکی، انقدر داد و بیداد می کنی! چیکار کردم مگه؟ قتل کردم؟ سیگار کشیدم؟ با
احساسات دختر مردم بازی کردم؟ یک روز دانشگاه نرفتم .
-غلط کردی از این کارها بکنی! غلط کردی دانشگاه نرفتی! مگه شهر هرته؟
کالفه گفتم :
-پندار دقت کن روبه روی تو، یک پسر بیست و اندی ساله ایستاده.
با چشم های آتیشی نگاهم کرد. روم رو برگردوندم .
-برو بیرون لطفا! می خوام بخوابم.
__
به سمت در رفت، اما جلوی در ایستاد و به سمتم برگشت . نگاهم رو گرفتم و منتظر موندم بره که صداش رو شنیدم :
-حق با تویه. معذرت می خوام!
برگشتم و به روش لبخند زدم. جوابم رو داد و رفت .
**پدرام**
بچه از روی صندلی نیفته.
از آینه، نگاهی به عقب انداختم.
-نگران نباش !
چیزی نگفت .
-دیگه از من ناراحت نیستی؟
با لبخند و چشم های اشکیش نگاهم کرد .
-خیلی خوب شدی آقا فرزاد، ممنون!
لبخندی بهش زدم. ما توی رش ت زندگی می کردیم و تصمیم داشتیم از س مت مشهد به اصفهان بریم . برای شب هم قرار بود
شاهرود بمونیم.
-از شب های مسافرت متنفرم !
نگاهم کرد.
-چرا؟
-از خوابیدن توی مکان های ناآشنا خوشم نمیاد !
-آها!
به پارک شاهرود رسیدیم. پیاده شدم تا چادر رو بردارم. تازه یادم افتاد که یک چادر بیشتر نداریم و این ی عنی... سرم رو به دو
طرف تکون دادم تا ابن فکر از سرم بپره. دریا داشت نوا رو بیدار می کرد. نوا درحالی که چشمش رو می مالوند پیاده شد. دریا
اومد کمکم کنه که گفتم :
-کمه! خودم میارم .
لبخندی زد و رفت. روی یکی از آالچیق ه ا، وسایل رو بردم. اول حصیر پهن کردم و روش چادر زدم. وسایل پخت و پز رو هم
روی حصیر گذاشتم.
-امشب چی بخوریم؟
نگاهم کرد و جوابی نداد. می فهمیدم که ترس از فرزاد، اجازه نظر دادن بهش رو نمی داد. خودم ادامه دادم:
-برنج میذاری تا من دوتا تن بگیرم؟
سر تکون داد.
- چشم!
انقدر قشنگ گفت که تاقت نیاوردم و سرش رو بوسیدم. چرا ما مردها انقدر مقابل این کلمه ضعف داریم!
به دور و بر کردم یک سوپری نزدیک ب ود. رفتم و برگشتم. دریا غذا رو گذاشته بود. یک قابلمه برداشتم و توش آب
کردم. و روی پیک نیک کوه نوردی گذاشتم .
-خودم درست می کنم .
-تن ماهی که درست کردن نداره .
غذا که آماده شد، سفره رو با کمک هم پهن کردیم و دورش نشست یم. با ذوق شروع به خوردن تن ماهی کردم. عاش ق این غذا
بودم. نوا غذاش رو تموم کرد و با خستگی گفت:
-مامان من برم بخوابم؟
جای دریا، من جواب دادم :
بدون هیچ نرمشی، نگاهم کرد.
-تو چرا دانشگاه نیستی، هان؟
-برای این داشتی من رو می کشتی !
داد کشید :
-جواب من رو بده.
مثل خودش جواب دادم :
-چون دوست داشتم !
با عصبانیت به سمتم خیز برداشت و بازوم رو گرفت .
-غلط کردی که دوست داشتی!
دوباره، دستش رو کنار زدم .
-تو روانی ای که برای همچین چیز کو چیکی، انقدر داد و بیداد می کنی! چیکار کردم مگه؟ قتل کردم؟ سیگار کشیدم؟ با
احساسات دختر مردم بازی کردم؟ یک روز دانشگاه نرفتم .
-غلط کردی از این کارها بکنی! غلط کردی دانشگاه نرفتی! مگه شهر هرته؟
کالفه گفتم :
-پندار دقت کن روبه روی تو، یک پسر بیست و اندی ساله ایستاده.
با چشم های آتیشی نگاهم کرد. روم رو برگردوندم .
-برو بیرون لطفا! می خوام بخوابم.
__
به سمت در رفت، اما جلوی در ایستاد و به سمتم برگشت . نگاهم رو گرفتم و منتظر موندم بره که صداش رو شنیدم :
-حق با تویه. معذرت می خوام!
برگشتم و به روش لبخند زدم. جوابم رو داد و رفت .
**پدرام**
بچه از روی صندلی نیفته.
از آینه، نگاهی به عقب انداختم.
-نگران نباش !
چیزی نگفت .
-دیگه از من ناراحت نیستی؟
با لبخند و چشم های اشکیش نگاهم کرد .
-خیلی خوب شدی آقا فرزاد، ممنون!
لبخندی بهش زدم. ما توی رش ت زندگی می کردیم و تصمیم داشتیم از س مت مشهد به اصفهان بریم . برای شب هم قرار بود
شاهرود بمونیم.
-از شب های مسافرت متنفرم !
نگاهم کرد.
-چرا؟
-از خوابیدن توی مکان های ناآشنا خوشم نمیاد !
-آها!
به پارک شاهرود رسیدیم. پیاده شدم تا چادر رو بردارم. تازه یادم افتاد که یک چادر بیشتر نداریم و این ی عنی... سرم رو به دو
طرف تکون دادم تا ابن فکر از سرم بپره. دریا داشت نوا رو بیدار می کرد. نوا درحالی که چشمش رو می مالوند پیاده شد. دریا
اومد کمکم کنه که گفتم :
-کمه! خودم میارم .
لبخندی زد و رفت. روی یکی از آالچیق ه ا، وسایل رو بردم. اول حصیر پهن کردم و روش چادر زدم. وسایل پخت و پز رو هم
روی حصیر گذاشتم.
-امشب چی بخوریم؟
نگاهم کرد و جوابی نداد. می فهمیدم که ترس از فرزاد، اجازه نظر دادن بهش رو نمی داد. خودم ادامه دادم:
-برنج میذاری تا من دوتا تن بگیرم؟
سر تکون داد.
- چشم!
انقدر قشنگ گفت که تاقت نیاوردم و سرش رو بوسیدم. چرا ما مردها انقدر مقابل این کلمه ضعف داریم!
به دور و بر کردم یک سوپری نزدیک ب ود. رفتم و برگشتم. دریا غذا رو گذاشته بود. یک قابلمه برداشتم و توش آب
کردم. و روی پیک نیک کوه نوردی گذاشتم .
-خودم درست می کنم .
-تن ماهی که درست کردن نداره .
غذا که آماده شد، سفره رو با کمک هم پهن کردیم و دورش نشست یم. با ذوق شروع به خوردن تن ماهی کردم. عاش ق این غذا
بودم. نوا غذاش رو تموم کرد و با خستگی گفت:
-مامان من برم بخوابم؟
جای دریا، من جواب دادم :
۴۷.۱k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.