رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت بیست و سه
بچه جرات مخالفت نداشت. گوشی فرزاد زنگ زد. برداشتم روش نوشته بود (بهار) یک دفعه دریا که اسم رو دید وا رفت. من که نمی دونستم کیه نگاهی به اسم کردم بعد بلند شدم و اونورتر جواب دادم:
- بله!
- سلام عشقم!
- سلام.
به سمت دریا برگشتم که با دیدن نگاهم روش رو گرفت.
- خوبی؟ چندبار زنگ زدم جواب ندادی.
گوشی رو خاموش کرده بودم تا با مخاطب هاش گیج نشم اما دیروز چون می خواستم زنگ بزنم روشن کرده بودم.
- گوشی خاموش بود.
- اهان، خوب خبر می دادی، این عاشق رو دلنگرون نگه نمی داشتی!
کم کم داشتم می فهمیدم چه خبره. ادامه داد:
- کجایی؟
- دریا و نوا رو مسافرت آوردم.
قهقه زد و گفت:
- لوس نشو واقعا پرسیدم!
یکم مکث کردم بعد گفتم:
- ببین، دیگه به من زنگ نزن.
یکم سکوت بود بعد گفت:
- چی؟
- همین که شنیدی!
حالا لحنش زمین تا آسمون تغییر کرده بود.
- چی داری می گی؟
- خدانگهدار!
- صبر کن ببینم تو...
قطع و خاموش کردم. به سمت دریا و نوا برگشتم. سر دریا پایین بود اما پلک های خیسش رو می دیدم. نوا رو بغل گرفتم.
- دختر خوشگلمون رو دستشویی ببریم بعد بخوابه.
رو، روی شونه ام گذاشت و به سمت دستشویی ها رفتیم. دم دستشویی زنونه گذاشتمش و اون هم داخل رفت و یکم
بعد برگشت. سمت چادر برش گردوندم. دیگه خوابش برده بود. گذاشتمش توی چادر و بعد، رو به دریا گفتم :
-تو و نوا داخل بخوابین، من بیرون می خوابم.
ناراحت شد، اما چیزی نگفت. یک بالش ت و پتو مسافرتی به من داد و داخل رفت .
فردا صبح، بعد از صبحانه، راه افتادیم. نوا باز هم خواب بود. به مشهد که رسیدیم به دریا گفتم :
-می خوای یک چند شبی مشهد بمونیم؟
با ذوق گفت :
خیلی!
بهش خندیدم. هتل کوهسنگی رفتیم و اتاق گرفتم. نوا هم داشت با عروسکش بازی م ی کرد. شماره اتاق رو گرفتم و وسایل
رو برامون آوردن . هتل یک اتاق داشت که داخلش تخت دو نفره بود. توی هال مبل و تلوزیون قرار داشت. نوا به سمت ساکش رفت و اسباب بازی هاش رو درآورد و بی صدا، شروع به بازی کرد. به دریا گفتم :
-یکم استراحت کنیم، شب اول، حرم بریم و شا م رو هم کوهسنگی بخوریم. خوبه؟
دریا با هیجان گفت :
-خوبه!
بعد به اتاق رفت. چند دقیقه بعد، در حالی که تاپ سفید، با شلوار ستش پوشیده بود، بیرون اومد. آب دهنم رو قورت دادم. شب آماده شدیم تا به حرم بریم. رو به دریا گفتم :
-چی می خوای بپوشی؟
با تعج ب نگاهم کرد .
-چی؟
-کدوم لباست رو می خوای بپوشی؟
گیج شده بود؛ اما گفت:
-مانتوی خردلیم با شلوار مشکی.
سری تکون دادم و به سمت ساکم رفتم. بعد از کلی گشتن، یک پیراهن خردلی با شلوار ستش پیدا کردم و همون جا توی
هال پوشیدم که دریا بیرون اومد. مانتوش صاف و براق بود که تا زیر زانو می اومد و شال مشکی و مدل چروکش هم جوری
بسته بود که موهاش بیرون نباشه.
- بله!
- سلام عشقم!
- سلام.
به سمت دریا برگشتم که با دیدن نگاهم روش رو گرفت.
- خوبی؟ چندبار زنگ زدم جواب ندادی.
گوشی رو خاموش کرده بودم تا با مخاطب هاش گیج نشم اما دیروز چون می خواستم زنگ بزنم روشن کرده بودم.
- گوشی خاموش بود.
- اهان، خوب خبر می دادی، این عاشق رو دلنگرون نگه نمی داشتی!
کم کم داشتم می فهمیدم چه خبره. ادامه داد:
- کجایی؟
- دریا و نوا رو مسافرت آوردم.
قهقه زد و گفت:
- لوس نشو واقعا پرسیدم!
یکم مکث کردم بعد گفتم:
- ببین، دیگه به من زنگ نزن.
یکم سکوت بود بعد گفت:
- چی؟
- همین که شنیدی!
حالا لحنش زمین تا آسمون تغییر کرده بود.
- چی داری می گی؟
- خدانگهدار!
- صبر کن ببینم تو...
قطع و خاموش کردم. به سمت دریا و نوا برگشتم. سر دریا پایین بود اما پلک های خیسش رو می دیدم. نوا رو بغل گرفتم.
- دختر خوشگلمون رو دستشویی ببریم بعد بخوابه.
رو، روی شونه ام گذاشت و به سمت دستشویی ها رفتیم. دم دستشویی زنونه گذاشتمش و اون هم داخل رفت و یکم
بعد برگشت. سمت چادر برش گردوندم. دیگه خوابش برده بود. گذاشتمش توی چادر و بعد، رو به دریا گفتم :
-تو و نوا داخل بخوابین، من بیرون می خوابم.
ناراحت شد، اما چیزی نگفت. یک بالش ت و پتو مسافرتی به من داد و داخل رفت .
فردا صبح، بعد از صبحانه، راه افتادیم. نوا باز هم خواب بود. به مشهد که رسیدیم به دریا گفتم :
-می خوای یک چند شبی مشهد بمونیم؟
با ذوق گفت :
خیلی!
بهش خندیدم. هتل کوهسنگی رفتیم و اتاق گرفتم. نوا هم داشت با عروسکش بازی م ی کرد. شماره اتاق رو گرفتم و وسایل
رو برامون آوردن . هتل یک اتاق داشت که داخلش تخت دو نفره بود. توی هال مبل و تلوزیون قرار داشت. نوا به سمت ساکش رفت و اسباب بازی هاش رو درآورد و بی صدا، شروع به بازی کرد. به دریا گفتم :
-یکم استراحت کنیم، شب اول، حرم بریم و شا م رو هم کوهسنگی بخوریم. خوبه؟
دریا با هیجان گفت :
-خوبه!
بعد به اتاق رفت. چند دقیقه بعد، در حالی که تاپ سفید، با شلوار ستش پوشیده بود، بیرون اومد. آب دهنم رو قورت دادم. شب آماده شدیم تا به حرم بریم. رو به دریا گفتم :
-چی می خوای بپوشی؟
با تعج ب نگاهم کرد .
-چی؟
-کدوم لباست رو می خوای بپوشی؟
گیج شده بود؛ اما گفت:
-مانتوی خردلیم با شلوار مشکی.
سری تکون دادم و به سمت ساکم رفتم. بعد از کلی گشتن، یک پیراهن خردلی با شلوار ستش پیدا کردم و همون جا توی
هال پوشیدم که دریا بیرون اومد. مانتوش صاف و براق بود که تا زیر زانو می اومد و شال مشکی و مدل چروکش هم جوری
بسته بود که موهاش بیرون نباشه.
۲۱.۶k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.