رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت بیست و یک
شروع کردیم. بازی خیلی طولانی بود اما من برنده شدم. پیشنهادم خوشحال کننده بود، برای همین کسی از شرط ناراحت نشد و پندار قول داد توی اولین فرصت میریم . بعد از ظهر دوباره پایین رفتم. دیدم پندار و پنهان دارن اخبار گوش می کنند و هی تاسف می خورند. نمی دونم این دوتا چرا کل روز رو باهم هستن.
-چی شده؟
پنهان به سمتم برگشت .
-ا ین اعتراض ها برای گرونی نفت هست...
-خب!
-دیوونه ها هرچی اموال عمومی پیدا کردن، زدن داغون کردن.
پندار گفت:
-گرونی زده به سرشون. برای چی اموال خودمون رو داغون می کنند؟
همین طور که به سمت آشپزخونه می رفتم، گفتم :
-برره هستن دیگه. د یدین توی برره برای اعتراض می زدن خونه های خودشون رو داغون می کردن؟ این هام همینطور هستن.
توی آشپزخونه رفتم تا از بیسکوییت هایی که دیروز خریده بودم، یکی بردارم اما پیدا نکردم و شکست خورده، به اتاقم
برگشتم. فردا صبح پنهان باالی سرم اومد .
-پدرام! پدرام !
خواب آلود جواب دادم
بله؟
-دانشگاهت دیر شد ها!
دستم رو از جلوی چشم هام برداشتم و گفتم:
-چرا امروز به جای صدای نکره پندار، باید جیغ جیغ های تو رو بشنوم؟
چپ چپی نگاهم کرد .
-پندار نیست؛ البته یکم دیگه توی تخت عمومی وون هم پیداش میشه و دیگه خر بیار و باقالی بار کن .
روی پهلو دراز ک شیدم .
-برو گمشو می خوام بخوابم.
-دیوونه! پاشو االن کالست شروع میشه !
-امروز نمیرم خسته ام.
با ب هت گفت :
-می دونی پندار بشنوه چقدر عصبانی می شه؟
بی توجه گفتم:
-به درک !
دیگه صداش رو نشنیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم .
با کشیده شدن موهام از خواب بیدار شدم .
-آخ، آخ !
-مرگ و آخ !
نگاهی به بالای سرم کردم. پندار بود که با لباس های بیرون، در حالی که موهای من توی دستش بود، با اخم، باالی سرم
ایستاده بود .
-چیکار می کنی روانی؟
بعد به زور، دستش رو کنار زدم و سریع ایستادم
-چی شده؟
پنهان به سمتم برگشت .
-ا ین اعتراض ها برای گرونی نفت هست...
-خب!
-دیوونه ها هرچی اموال عمومی پیدا کردن، زدن داغون کردن.
پندار گفت:
-گرونی زده به سرشون. برای چی اموال خودمون رو داغون می کنند؟
همین طور که به سمت آشپزخونه می رفتم، گفتم :
-برره هستن دیگه. د یدین توی برره برای اعتراض می زدن خونه های خودشون رو داغون می کردن؟ این هام همینطور هستن.
توی آشپزخونه رفتم تا از بیسکوییت هایی که دیروز خریده بودم، یکی بردارم اما پیدا نکردم و شکست خورده، به اتاقم
برگشتم. فردا صبح پنهان باالی سرم اومد .
-پدرام! پدرام !
خواب آلود جواب دادم
بله؟
-دانشگاهت دیر شد ها!
دستم رو از جلوی چشم هام برداشتم و گفتم:
-چرا امروز به جای صدای نکره پندار، باید جیغ جیغ های تو رو بشنوم؟
چپ چپی نگاهم کرد .
-پندار نیست؛ البته یکم دیگه توی تخت عمومی وون هم پیداش میشه و دیگه خر بیار و باقالی بار کن .
روی پهلو دراز ک شیدم .
-برو گمشو می خوام بخوابم.
-دیوونه! پاشو االن کالست شروع میشه !
-امروز نمیرم خسته ام.
با ب هت گفت :
-می دونی پندار بشنوه چقدر عصبانی می شه؟
بی توجه گفتم:
-به درک !
دیگه صداش رو نشنیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم .
با کشیده شدن موهام از خواب بیدار شدم .
-آخ، آخ !
-مرگ و آخ !
نگاهی به بالای سرم کردم. پندار بود که با لباس های بیرون، در حالی که موهای من توی دستش بود، با اخم، باالی سرم
ایستاده بود .
-چیکار می کنی روانی؟
بعد به زور، دستش رو کنار زدم و سریع ایستادم
۴۹.۳k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.