رمان عشق مخفی
رمان عشق مخفی
از زبون راوی (خودم)
آت صبح اون روز که از خواب بیدار شد مثل یه آدم افسرده شده بود اون دخترونگیش رو از دست داد اون حتی به نامجونم اجازه ی این کار رو نداد اما الان یه مرد غریبه که ازش متنفر بود این کارو باهاش کرد
بعد از کلی حرف زدن باهاش تهیون اجازه داد برایه تمرین و فیلم برداری بره کمپانی
چند روز بعد
از زبون ات
این چند روز برام مثل جهنم بود از هر اتفاقی که متنفرم بودم سرم اومد تازه به جز اتفاقاتی که تو این اتاق افتاده پسرا همه از دستم اعصبانی و ناراحتن حتی جواب زنگ هامم نمیدن این تهیون هم اخلاقش خیلی تغییر کرده هر وقت چیزی بهش میگم شروع میکنه سرم داد میزنه
با کبونده شدن در از افکارم بیرون اومدم
تهیون بود یه برگه انداخت جلوم
تهیون:هفته ی دیگه عروسیمونه (عصبی)
ات: چی داری میگی؟
تهیون: کری؟گفتم عروسیمونه(داد)
ات:من براچی باید با تو عروسی کنم ها(داد)
با سیلی که به صورتم خورد ساکت شدم
تهیون:چون مجبوری فهمیدی هرزه
با صدایه در فهمیدن رفته برایه بار هزارم اشکام جاری شدن ای کاش همون اول به نامجون میگفتم ..میگفتم که یکی داره اذیتم میکنه
؟:خانم وقت رفتنه
آت: رفتن؟
؟:مگه امروز تمرین رقص ندارین؟
آت:آهان بله الان میام
رفتم سمت کمدم یه لباس بسه پوشیدم که جایه شلاق ها معلوم نباشه
بعد از انجام کارهام رفتم سمت در
ات:من پوشیدم بریم
بدون هیچ حرفه دیگه ای رفتیم تو پارکینگ و سوار ماشین شدیم
نیم ساعت بعد
به سمت اتاق تمرین رفتم درو باز کردم پسرا نشسته بودن و باهم حرف میزدن میدونستم جواب سلامم رو نمیدن اما باز سلام کردم بدون توجه به سلام من دوباره به کاراشون ادامه دادن که همون لحظه پیام اومد از طرف تهیون بود
تهیون: واقعاً احمقی با اینکه میدونی جوابتو نمیدن بازم سلام میکنی
فقط پیام میده که بهم بگه هرکاری کنی من میفهمم
ساکمو گذاشتم کنار سالن
جیهوپ:خب بچه ها بیاین دیگه شروع کنیم
یک ساعت بعد
تمرین تموم شد ساکمو برداشتم که برم همون لحظه تهیون وارد سالن شد
تهیون:سلام
همه: سلام (تعجبی)
تهیون: عزیزم بریم؟(رو به ات)
شوگا:عزیزم؟
تهیون:او یادم رفت خودم رو معرفی کنم من دوست پسر اتم ولی خب به زودی میشم شوهرش
شوگا:اون وقت با اجازه ی کی؟
تهیون:با اجازه ی خودش راستش اومدم که شمارو برایه عروسیمون دعوت کنم هفته ی دیگس
تهیون یه کارت در آورد و داد به شوگا
تهیون:خوشحال میشم بیاین
تهیون وقتی دید کسی دیگه حرفی برای گفتن نداره دست ات رو گرفت و رفتن
ات:براچی اومدی اینجا؟
تهیون: نمیدونستم باید از شما اجازه بگیرم
از زبون راوی (خودم)
آت صبح اون روز که از خواب بیدار شد مثل یه آدم افسرده شده بود اون دخترونگیش رو از دست داد اون حتی به نامجونم اجازه ی این کار رو نداد اما الان یه مرد غریبه که ازش متنفر بود این کارو باهاش کرد
بعد از کلی حرف زدن باهاش تهیون اجازه داد برایه تمرین و فیلم برداری بره کمپانی
چند روز بعد
از زبون ات
این چند روز برام مثل جهنم بود از هر اتفاقی که متنفرم بودم سرم اومد تازه به جز اتفاقاتی که تو این اتاق افتاده پسرا همه از دستم اعصبانی و ناراحتن حتی جواب زنگ هامم نمیدن این تهیون هم اخلاقش خیلی تغییر کرده هر وقت چیزی بهش میگم شروع میکنه سرم داد میزنه
با کبونده شدن در از افکارم بیرون اومدم
تهیون بود یه برگه انداخت جلوم
تهیون:هفته ی دیگه عروسیمونه (عصبی)
ات: چی داری میگی؟
تهیون: کری؟گفتم عروسیمونه(داد)
ات:من براچی باید با تو عروسی کنم ها(داد)
با سیلی که به صورتم خورد ساکت شدم
تهیون:چون مجبوری فهمیدی هرزه
با صدایه در فهمیدن رفته برایه بار هزارم اشکام جاری شدن ای کاش همون اول به نامجون میگفتم ..میگفتم که یکی داره اذیتم میکنه
؟:خانم وقت رفتنه
آت: رفتن؟
؟:مگه امروز تمرین رقص ندارین؟
آت:آهان بله الان میام
رفتم سمت کمدم یه لباس بسه پوشیدم که جایه شلاق ها معلوم نباشه
بعد از انجام کارهام رفتم سمت در
ات:من پوشیدم بریم
بدون هیچ حرفه دیگه ای رفتیم تو پارکینگ و سوار ماشین شدیم
نیم ساعت بعد
به سمت اتاق تمرین رفتم درو باز کردم پسرا نشسته بودن و باهم حرف میزدن میدونستم جواب سلامم رو نمیدن اما باز سلام کردم بدون توجه به سلام من دوباره به کاراشون ادامه دادن که همون لحظه پیام اومد از طرف تهیون بود
تهیون: واقعاً احمقی با اینکه میدونی جوابتو نمیدن بازم سلام میکنی
فقط پیام میده که بهم بگه هرکاری کنی من میفهمم
ساکمو گذاشتم کنار سالن
جیهوپ:خب بچه ها بیاین دیگه شروع کنیم
یک ساعت بعد
تمرین تموم شد ساکمو برداشتم که برم همون لحظه تهیون وارد سالن شد
تهیون:سلام
همه: سلام (تعجبی)
تهیون: عزیزم بریم؟(رو به ات)
شوگا:عزیزم؟
تهیون:او یادم رفت خودم رو معرفی کنم من دوست پسر اتم ولی خب به زودی میشم شوهرش
شوگا:اون وقت با اجازه ی کی؟
تهیون:با اجازه ی خودش راستش اومدم که شمارو برایه عروسیمون دعوت کنم هفته ی دیگس
تهیون یه کارت در آورد و داد به شوگا
تهیون:خوشحال میشم بیاین
تهیون وقتی دید کسی دیگه حرفی برای گفتن نداره دست ات رو گرفت و رفتن
ات:براچی اومدی اینجا؟
تهیون: نمیدونستم باید از شما اجازه بگیرم
۱۰.۴k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.