رمان :عشق مخفی
رمان :عشق مخفی
چشمامو باز کردم که دیدم داخل یه اتاقم همون لحظه همون مرده اومد داخل
؟:خوبی ؟
ات:چرا منو آوردی اینجا ؟
؟: چون دوست دارم بیبی
ات:هرکس از هرکسی خوشش اومد باید بدزدتش؟
؟:نه ولی برایه مافیاها این یه چیز عادیه
ات: مافیا؟
؟: من تهیونم همون مافیای بزرگ کره ی جنوبی
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم الان یه مافیای واقعی جلوه( نه بابا واقعی نیست کیکه)
؟: به دستیارم میگم بیاد یه سری چیز هارو برات بگه
اون رفت بیرون و پشت سرش یه مرد دیگه اومد بدون مقدمه چینی رفت سر اصل مطلب
؟: تویه این خونه هرچی ارباب بگن همونه شما الان دوست دختر ایشون هستین و باید هرچی میگن رو گوش بدید اجازه ی این که از اتاق بیرون بیاید رو ندارید مگر اینکه از خود ارباب اجازه گرفته باشید گوشیتون داخل میزه میتونید باهاش کار کنید ولی گوشیتون تحت کنترل اربابه و به هرکسی پیام بدید یا زنگ بزنید ارباب کاملا متوجه میشه حموم و دستشویی داخل اتاق هست و وقت صبحانه و ناهار و شام که بشه با ارباب به سمت سالن غذا خوری میاید یادتون نره هرچی که گفتن رو انجام بدین
دیگه حرفی نزد و از اتاق رفت بیرون مگه زندانی گیر آوردن رفتم سمت در دستگیره رو به سمت پایین کشیدم اما در قفل بود رفتم سمت گوشیم که دیدم جین چند بار بهم زنگ زده بهش زنگ زدم که صدایه نگرانش از پشت گوشی اومد
جین: ات دختر تو کجایی؟ میدونی چند بار بهت زنگ زدم؟
ات:چیزی شده؟
جین:گوشی رو بده نامجون
ات: نامجون پیش من نیست
جین: تو کجایی؟
خودمم نمیدونم
ات:بیرونم چیکار نامی داری؟
همون لحظه صدایه شوگا پخش شد
شوگا:کدوم گورستونی هستی ها؟ (داد)
همیشه از اینکه یکی بخواد ازم بپرس چرا اینکارو کردیرا این حرفو زدی چرا رفتی یا بخواد بازجوییم کنه و بخواد بهم چیزی بگه بدم میومد به خصوص اگه جلویه بقیه بخواد بگه
ات: به تو ربطی نداره کجام مگه تو جایی میری من ازت میپرسم؟
شوگا:جواب منو بده
ات: نمیخوام جواب بدم مشکلی داری؟
جیمین:الو ات منم جیمین
ات:میشنوم
جیمین:ببین جین زنگ زد به نامجون وقتی تلفن رو برداشت حالش بد بود و داشت گریه میکرد ما فکر کردیم میخواین مارو اذیت کنید
ات:نامجون برا این ناراحته چون باهاش کات کردم
دیگه حوصله بحث کردن و نداشتم تلفن رو قطع کردم ناخداگاه اشکام رویه گونه هام میریخت
من با عشقم چیکار کردم خیلی بی عقلم ای خدا😭
رفتم سمت در و شروع کردم به کوبیدن در که همون لحظه تهیون درو باز کرد
تهیون:چه خبرته؟
ات:چرا منو آوردی اینجا ها منو همین الان ببر خونه(بلند)
تهیون:از کی شما دستور میدید
ات:مگه من زندانیتم گفتم میخوام برم خونه(جیغ)
چشمامو باز کردم که دیدم داخل یه اتاقم همون لحظه همون مرده اومد داخل
؟:خوبی ؟
ات:چرا منو آوردی اینجا ؟
؟: چون دوست دارم بیبی
ات:هرکس از هرکسی خوشش اومد باید بدزدتش؟
؟:نه ولی برایه مافیاها این یه چیز عادیه
ات: مافیا؟
؟: من تهیونم همون مافیای بزرگ کره ی جنوبی
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم الان یه مافیای واقعی جلوه( نه بابا واقعی نیست کیکه)
؟: به دستیارم میگم بیاد یه سری چیز هارو برات بگه
اون رفت بیرون و پشت سرش یه مرد دیگه اومد بدون مقدمه چینی رفت سر اصل مطلب
؟: تویه این خونه هرچی ارباب بگن همونه شما الان دوست دختر ایشون هستین و باید هرچی میگن رو گوش بدید اجازه ی این که از اتاق بیرون بیاید رو ندارید مگر اینکه از خود ارباب اجازه گرفته باشید گوشیتون داخل میزه میتونید باهاش کار کنید ولی گوشیتون تحت کنترل اربابه و به هرکسی پیام بدید یا زنگ بزنید ارباب کاملا متوجه میشه حموم و دستشویی داخل اتاق هست و وقت صبحانه و ناهار و شام که بشه با ارباب به سمت سالن غذا خوری میاید یادتون نره هرچی که گفتن رو انجام بدین
دیگه حرفی نزد و از اتاق رفت بیرون مگه زندانی گیر آوردن رفتم سمت در دستگیره رو به سمت پایین کشیدم اما در قفل بود رفتم سمت گوشیم که دیدم جین چند بار بهم زنگ زده بهش زنگ زدم که صدایه نگرانش از پشت گوشی اومد
جین: ات دختر تو کجایی؟ میدونی چند بار بهت زنگ زدم؟
ات:چیزی شده؟
جین:گوشی رو بده نامجون
ات: نامجون پیش من نیست
جین: تو کجایی؟
خودمم نمیدونم
ات:بیرونم چیکار نامی داری؟
همون لحظه صدایه شوگا پخش شد
شوگا:کدوم گورستونی هستی ها؟ (داد)
همیشه از اینکه یکی بخواد ازم بپرس چرا اینکارو کردیرا این حرفو زدی چرا رفتی یا بخواد بازجوییم کنه و بخواد بهم چیزی بگه بدم میومد به خصوص اگه جلویه بقیه بخواد بگه
ات: به تو ربطی نداره کجام مگه تو جایی میری من ازت میپرسم؟
شوگا:جواب منو بده
ات: نمیخوام جواب بدم مشکلی داری؟
جیمین:الو ات منم جیمین
ات:میشنوم
جیمین:ببین جین زنگ زد به نامجون وقتی تلفن رو برداشت حالش بد بود و داشت گریه میکرد ما فکر کردیم میخواین مارو اذیت کنید
ات:نامجون برا این ناراحته چون باهاش کات کردم
دیگه حوصله بحث کردن و نداشتم تلفن رو قطع کردم ناخداگاه اشکام رویه گونه هام میریخت
من با عشقم چیکار کردم خیلی بی عقلم ای خدا😭
رفتم سمت در و شروع کردم به کوبیدن در که همون لحظه تهیون درو باز کرد
تهیون:چه خبرته؟
ات:چرا منو آوردی اینجا ها منو همین الان ببر خونه(بلند)
تهیون:از کی شما دستور میدید
ات:مگه من زندانیتم گفتم میخوام برم خونه(جیغ)
۱۰.۰k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.