سلام این داستانی که میخوام بگم کاملا واقعیه و برای خودم پ
سلام این داستانی که میخوام بگم کاملا واقعیه و برای خودم پیش اومده. تابستون دوسال پیش ما تصمیم گرفتیم بریم لاهیجان من و دوستم نفس با داداشش و دوتا از دوستای داداشش. خلاصه رفتیم ویلای دوسته داداشه نفس ویلاشون دوبلکس وسط جنگل بود جلوش یه جاده ی پهن خاکی بود سمت راستشم از وسط جنگل یه جاده ی خاکی باریک بود که به دریا میخورد پیاده ده دقیقه تا دریا فاصله داشت. همیشه هم مه بود و هوا سرد هیچ خونه ای هم تا چند کیلومتریمون وجود نداشت فقط یه کلبه ی تمام چوبی روبری ویلا بود که مشخص بود خیلی وقته کسی توش زندگی نمیکنه. تو جاده خاکی هم فقط یه چراغ بود. روزا یه منظره ی فوق العاده قشنگ ولی شبا ترسناک بود. سرتونو درد نیارم ما اکیپی خیلی دنبال جن و روح و... بودیم اونجا شبا همش فیلم ترسناک نگاه میکردیم و احضار روح میکردیم و نصف شبا میرفتیم وسط جنگل و... ولی نه خبری از چیز عجیبی بود نه ترسناک.. خلاصه بیخیال شدیم یه شب داشتیم فیلم ترسناک نگاه میکردیم که یه دفعه همه ی برقا رفت. نترسیدیم خیلی عادی به شوخی هامون ادامه دادیم تا اینکه صدای پا شنیدیم انگار یکی داره از پله ها میاد پایین. یکم جا خوردیم نور انداختیم ولی هیچی نبود صدا هم قطع شد. یکی از بچه ها رفت از یخچال آب برداشت و اومد نشست یه دفعه در یخچال سه بار باز و بسته شد دقیقا سه بار. هممون ترسیده بودیم تصمیم گرفتیم کنار هم بگیریم بخوابیم. صبحش که بیدار شدیم تن دوستم نفس زخم بود همه جاش جای چنگ بود. تصمیم گرفتیم برگردیم تهران. ولی یک سال گذشت و نفس هنوز بدنش زخمی میشد به محض اینکه خوب میشد دوباره چنگ می انداختن رو بدنش. تا اینکه بردیمش پیش یه دعا نویس و اون خانوم گفتش که جن هارو اذیت کردیم و چون نفس از هممون ضعیف تر بود اونو دارن آزار میدن و ما شانس آوردیم که بلاهای بدتر از این سرمون نیاوردن خلاصه بگم که دنبال این جور کارا نباشید و یا حتما برای انجامشون با یه کسی که اطلاعات داره مشورت کنید وگرنه عاقبت خوشی داشته باشین
- ۵.۲k
- ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط