طــــوفان عــشق💋 پـارت شیش💜 مهــــدیه عســـگری💋
#طــــوفان_عــشق💋 #پـارت_شیش💜 #مهــــدیه_عســـگری💋
خلــــــــاصه انقدر سر به ســـــــرش گذاشتم و مســــــخره بازی در اوردم که خنـــــــدید و فوشم داد.....
ادرس محل مهمونی یا همون پارتیش یه جـــــــایی خــــارج از شهر بود....
بالاخره رسیدیم که دیــــــدم یه باغ خیلـــــــــــی بزرگه که دوتا بادیگارد گنده هم دو طـــــــــرف دراش وایساده بودن....
کــــــارت و بهشون نشـــــون دادم که گذاشتن بــــــــریم تو.....
مهلقا تمــــــــوم چیــــــــزا رو فراموش کرده بــــــــود و با تعجب اطراف و نگـــــــــــــاه میکرد...با بهـــــــت گفت:خـــــــره میدونستـــــــم این ارمین نکبـــــــت پولدار هست ولی نه در ایــــــن حد!!!!!!!!!!!!!!!!.....
خبر داشتم که ۳تا شرکت بزرگ داره به علاوه دوتا نمایشگاه ماشین و خیـــــــــــــلی پولداره ولی برام اهمیتــــــــی نداشت.....من که ازش متنفر بـــــــــودم......
با بی تفاوتی گفتـــــــم:چه فایده که صاحب اون همه پـــــــــول یه ادم عوضی و خودخواه....!!!!......
سری تکون داد و لباشو جمع کــــــرد و گفت:اوهوم راست میگی!!!!!.....
_بــــــــــــــــــــه بـــــــــــه ببین کیــــــــــا اومدن!!!!...
سرمونــــــــو اوردیم که با قیافه نحــــــــس ارمین روبرو شدیم و صورتامون درهم شد.....
با اینکـــــــــه میدونستم حتما این سیریــــــش و می بینم ولی بــــــازم با دیدنــــــش حالــــــــــم گرفتـــــــه شد....
با اکـــــــــراه سلام کردیـــــم که با خوشرویی گفت:بفرماییـــــــــد تو....مهمونای افتخاری امشـــب شمایین....دهنمو کج کردم و به سمت داخل رفتم که دیدم داخــــــــلش صدبرابر بیرونش قشنگتره......
با چشـــــــم غره ای که به مهلقا رفتم دهنش و که باز مونده بود بــــــــست....
با صدای ارمین به سمت عقب برگشتیم که گفتم:من برم پیش بقیه فعلا....
سری تکون دادم که رفت....یه خدمتکار اومد لباسامونو گرفت و به یه اتاق راهنماییمون کرد که خومونو مرتب کنیم....
خلــــــــاصه انقدر سر به ســـــــرش گذاشتم و مســــــخره بازی در اوردم که خنـــــــدید و فوشم داد.....
ادرس محل مهمونی یا همون پارتیش یه جـــــــایی خــــارج از شهر بود....
بالاخره رسیدیم که دیــــــدم یه باغ خیلـــــــــــی بزرگه که دوتا بادیگارد گنده هم دو طـــــــــرف دراش وایساده بودن....
کــــــارت و بهشون نشـــــون دادم که گذاشتن بــــــــریم تو.....
مهلقا تمــــــــوم چیــــــــزا رو فراموش کرده بــــــــود و با تعجب اطراف و نگـــــــــــــاه میکرد...با بهـــــــت گفت:خـــــــره میدونستـــــــم این ارمین نکبـــــــت پولدار هست ولی نه در ایــــــن حد!!!!!!!!!!!!!!!!.....
خبر داشتم که ۳تا شرکت بزرگ داره به علاوه دوتا نمایشگاه ماشین و خیـــــــــــــلی پولداره ولی برام اهمیتــــــــی نداشت.....من که ازش متنفر بـــــــــودم......
با بی تفاوتی گفتـــــــم:چه فایده که صاحب اون همه پـــــــــول یه ادم عوضی و خودخواه....!!!!......
سری تکون داد و لباشو جمع کــــــرد و گفت:اوهوم راست میگی!!!!!.....
_بــــــــــــــــــــه بـــــــــــه ببین کیــــــــــا اومدن!!!!...
سرمونــــــــو اوردیم که با قیافه نحــــــــس ارمین روبرو شدیم و صورتامون درهم شد.....
با اینکـــــــــه میدونستم حتما این سیریــــــش و می بینم ولی بــــــازم با دیدنــــــش حالــــــــــم گرفتـــــــه شد....
با اکـــــــــراه سلام کردیـــــم که با خوشرویی گفت:بفرماییـــــــــد تو....مهمونای افتخاری امشـــب شمایین....دهنمو کج کردم و به سمت داخل رفتم که دیدم داخــــــــلش صدبرابر بیرونش قشنگتره......
با چشـــــــم غره ای که به مهلقا رفتم دهنش و که باز مونده بود بــــــــست....
با صدای ارمین به سمت عقب برگشتیم که گفتم:من برم پیش بقیه فعلا....
سری تکون دادم که رفت....یه خدمتکار اومد لباسامونو گرفت و به یه اتاق راهنماییمون کرد که خومونو مرتب کنیم....
۳.۰k
۲۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.