طـــوفان عشق🎀 پـارت هفت🎀 مـهدیه عسگری🎀
#طـــوفان_عشق🎀 #پـارت_هفت🎀 #مـهدیه_عسگری🎀
🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂
🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂
🍂 🍂 🍂 🍂 🍂
🍂 🍂 🍂 🍂
🍂 🍂 🍂
🍂 🍂
🍂
همونجور که خودمو جلوی اینه بررسی میکـردم به غرهای مهلقا هم گــوش میدادم:عه عه عـــه!!!!تو هیچ دیدی اون آیلین احمـق چطوری بهمون نگاه میکرد؟؟؟؟.....همش داشت با تمسخــر نگامون میکرد که یعنی شما که ادعــاتون میشد هیچوقت با آرمـین آتش بس نمی کـــنید چطور الان به پارتیش اومدید؟؟؟؟......
نگـــاه پرحرصشو از تو آیـــــــــــنه دیدم:اصلا میدونی همش تقصیره توعه!!!....اگه مجبور نبودم هیچوقت پامو توی این پارتی مسخره نمی زاشتم.....
خسته از این همه غرش بلند داد زدم:اه خــــــــــفه شـــــــــو دیــــــــــگه.....ســــــــرم رفـــــــت.....
با چشمــــــایی پر از تعجب زل زد بهم که خندم گرفت و گفتم:خب چـیه؟؟؟؟....از بس غر زدی سرم رفت.....
با چشم غره نگام کرد و گفت:خیلــــی بیشعوری قلبم رفت با اون صدای نکرت.....
خندیدم و گونشو بوسیدم و گفتم:حــــالا ناراحت نباش عشقم بیا بریم پایین به حرف هیچکس هم توجه نکن....خب؟؟؟؟؟؟....
با حرص نگام کرد و کنارم زد و غرغر کنان از اتاق خارج شد.....
پوفی کشیدم و سرمو گرفتم بالا و گفتم:خـــدای صبر بده.....
از اتاق رفتم بیرون که دیدم بالای پله ها وایساده....با دیدن من با غـــر گفت:اه بــدو دیگه ....
بعدم بدون توجه به من رفت پایین....پشت سرش باهم رفتیم پایین....
رفتیم روی میز تقریبا اخرای سالن نشستیم که آیلین و دوست مزخرفش سارا رو دیدیم دارن میان به سمتمون....
🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂
🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂
🍂 🍂 🍂 🍂 🍂
🍂 🍂 🍂
🍂 🍂
🍂
کوتاه بود ببخشید...سرم درد میکرد اینم بزور تایپ کردم گذاشتم که بدقول نشم چون گفتم امشب سه پارت میزارم🌷 🌷 🌷
🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂
🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂
🍂 🍂 🍂 🍂 🍂
🍂 🍂 🍂 🍂
🍂 🍂 🍂
🍂 🍂
🍂
همونجور که خودمو جلوی اینه بررسی میکـردم به غرهای مهلقا هم گــوش میدادم:عه عه عـــه!!!!تو هیچ دیدی اون آیلین احمـق چطوری بهمون نگاه میکرد؟؟؟؟.....همش داشت با تمسخــر نگامون میکرد که یعنی شما که ادعــاتون میشد هیچوقت با آرمـین آتش بس نمی کـــنید چطور الان به پارتیش اومدید؟؟؟؟......
نگـــاه پرحرصشو از تو آیـــــــــــنه دیدم:اصلا میدونی همش تقصیره توعه!!!....اگه مجبور نبودم هیچوقت پامو توی این پارتی مسخره نمی زاشتم.....
خسته از این همه غرش بلند داد زدم:اه خــــــــــفه شـــــــــو دیــــــــــگه.....ســــــــرم رفـــــــت.....
با چشمــــــایی پر از تعجب زل زد بهم که خندم گرفت و گفتم:خب چـیه؟؟؟؟....از بس غر زدی سرم رفت.....
با چشم غره نگام کرد و گفت:خیلــــی بیشعوری قلبم رفت با اون صدای نکرت.....
خندیدم و گونشو بوسیدم و گفتم:حــــالا ناراحت نباش عشقم بیا بریم پایین به حرف هیچکس هم توجه نکن....خب؟؟؟؟؟؟....
با حرص نگام کرد و کنارم زد و غرغر کنان از اتاق خارج شد.....
پوفی کشیدم و سرمو گرفتم بالا و گفتم:خـــدای صبر بده.....
از اتاق رفتم بیرون که دیدم بالای پله ها وایساده....با دیدن من با غـــر گفت:اه بــدو دیگه ....
بعدم بدون توجه به من رفت پایین....پشت سرش باهم رفتیم پایین....
رفتیم روی میز تقریبا اخرای سالن نشستیم که آیلین و دوست مزخرفش سارا رو دیدیم دارن میان به سمتمون....
🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂
🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂 🍂
🍂 🍂 🍂 🍂 🍂
🍂 🍂 🍂
🍂 🍂
🍂
کوتاه بود ببخشید...سرم درد میکرد اینم بزور تایپ کردم گذاشتم که بدقول نشم چون گفتم امشب سه پارت میزارم🌷 🌷 🌷
۳.۱k
۲۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.