طوفــان عشق` پارت پنج💞 مهــــــدیه عسگری💖
#طوفــان_عشق` #پارت_پنج💞 #مهــــــدیه_عسگری💖
💞 💞 💞 💞
💞 💞 💞
💞 💞
💞
همونطور کــــه از پله هـا میومدم پـــایین داد زدم:من رفتــــــــــم....
بابا درحالی کــــــه روزنامه می خوند گفت:خدا پشت و پــــــناهت دختـــرم....
با لبخند گفتــــــم:مِـــــرسی بابا جون....رفتم پایین و نزدیکـــــش شدم و خـــم شدم روش و محکم گونشـــــو بوسیدم که صدای مامان بلنـــــــد شد:بســــه دیگه بچه انقدر خودشیرینی نکن بیـــــا برو.....
با لبخند سمت مامان برگشتم....مامان خـــــوشگل و جوونم ....هیچکس باورش نمیشد مامانم باشه.....
چون هم ژنشون اینطـــــــوری بود که دیر پیــــر میشدن و هم مامــــــان خیلی به خودش می رسیــــــد.....
بیچاره سنی هم نداشــــــت!!!....همش ۳۷ســالش بود و ۱۸سال باهم اختلــــاف سنی داشتیم....
رفتــم سمتش و محکم بوسیـــــدمش و گفتم:چشــــــم مامان خوشگلم...بای....
با لبخند گفتن:خدافظ....
به سمـــت پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم و درو با ریمــــــوت باز کردم و با ســـــرعت خارج شدم....
به سمـــــت خونه مهلقا اینا روندم....بزور راضی کردم بیــــــاد....با هیچکــــــــی جز مهلقا زیاد صمیمی نبــــــودم....
پس دلم نمی خواست اونجا تنها بــــــــاشم....
جلــــــوی خونشون ترمز کردم و یه تک زدم رو گوشیش که یــــــنی بیا پاییــــــن!!!!....
بعد از چند دقیقه خیـــــــــلی خوشگل ولی با اخمــــــای درهم اومد سوار مــــــاشین شد و درو چنان بهـــــــم کوبید که گفتم دیگه کنده شد.....
ولـــــــــی چیزی نگفتـم تا عصبی تر نشـــــــه.....
روش سمت پنجره بود و اخمـــــــو بیرون و تماشا میکـــــــــرد که با لحن مثلا شـــــــــادی گفتم:بــــــــــــــــــــه !!!!....ببینمت خــــــوشگل خانوم!!!....
با جــــیغ برگشت سمتم و گفت:فقط خفــــــــه شو آواااااا.....داری گند می زنــــــــی به همه چــــــی اونوقت انقـــــــدر خونسردی؟؟؟؟؟؟.....
با همون خونسردی ذاتیم ماشـــــــــین و روشن کـــــــــردم و راه افتادم و در همون حــــــال گفتم:گوش کن مهلقا....همونطور که قبلا هم گفتم حرف بقــــــــیه اصلا برام اهمیت نـــــــــداره.....
با حـــرص نگام کــــرد و صورتشو به سمت پنجره برگردوند و شـــــروع کرد زیر لب غر زدن......
💞 💞 💞 💞
💞 💞 💞
💞 💞
💞
همونطور کــــه از پله هـا میومدم پـــایین داد زدم:من رفتــــــــــم....
بابا درحالی کــــــه روزنامه می خوند گفت:خدا پشت و پــــــناهت دختـــرم....
با لبخند گفتــــــم:مِـــــرسی بابا جون....رفتم پایین و نزدیکـــــش شدم و خـــم شدم روش و محکم گونشـــــو بوسیدم که صدای مامان بلنـــــــد شد:بســــه دیگه بچه انقدر خودشیرینی نکن بیـــــا برو.....
با لبخند سمت مامان برگشتم....مامان خـــــوشگل و جوونم ....هیچکس باورش نمیشد مامانم باشه.....
چون هم ژنشون اینطـــــــوری بود که دیر پیــــر میشدن و هم مامــــــان خیلی به خودش می رسیــــــد.....
بیچاره سنی هم نداشــــــت!!!....همش ۳۷ســالش بود و ۱۸سال باهم اختلــــاف سنی داشتیم....
رفتــم سمتش و محکم بوسیـــــدمش و گفتم:چشــــــم مامان خوشگلم...بای....
با لبخند گفتن:خدافظ....
به سمـــت پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم و درو با ریمــــــوت باز کردم و با ســـــرعت خارج شدم....
به سمـــــت خونه مهلقا اینا روندم....بزور راضی کردم بیــــــاد....با هیچکــــــــی جز مهلقا زیاد صمیمی نبــــــودم....
پس دلم نمی خواست اونجا تنها بــــــــاشم....
جلــــــوی خونشون ترمز کردم و یه تک زدم رو گوشیش که یــــــنی بیا پاییــــــن!!!!....
بعد از چند دقیقه خیـــــــــلی خوشگل ولی با اخمــــــای درهم اومد سوار مــــــاشین شد و درو چنان بهـــــــم کوبید که گفتم دیگه کنده شد.....
ولـــــــــی چیزی نگفتـم تا عصبی تر نشـــــــه.....
روش سمت پنجره بود و اخمـــــــو بیرون و تماشا میکـــــــــرد که با لحن مثلا شـــــــــادی گفتم:بــــــــــــــــــــه !!!!....ببینمت خــــــوشگل خانوم!!!....
با جــــیغ برگشت سمتم و گفت:فقط خفــــــــه شو آواااااا.....داری گند می زنــــــــی به همه چــــــی اونوقت انقـــــــدر خونسردی؟؟؟؟؟؟.....
با همون خونسردی ذاتیم ماشـــــــــین و روشن کـــــــــردم و راه افتادم و در همون حــــــال گفتم:گوش کن مهلقا....همونطور که قبلا هم گفتم حرف بقــــــــیه اصلا برام اهمیت نـــــــــداره.....
با حـــرص نگام کــــرد و صورتشو به سمت پنجره برگردوند و شـــــروع کرد زیر لب غر زدن......
۳.۲k
۲۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.