محتسب

محتسب

محتسب روزی به یک خاتون خوشگل گیر داد
گفت رفتارت کمی تا قسمتی هنجار نیست

رنگ کفشت هیچ، زنبیلت چرا سرخابی است
تازه شانس آورده ای پیراهنت گلدار نیست

وسمه بر ابرو کشیدی، سرمه هم مالیده ای
بخت یارت بوده زیرا غلظتش بسیار نیست

رفته ای انگار ابرو خالکوبی کرده ای
جای اورجینال یا آکی در این رخسار نیست

دائم از رفتن به چوگان گاه صحبت می کنی
پشت این افکار آیا دست استعمار نیست

ای که با چسبینه( ساپورت) شهری را به آتش می کشی
بشکه ی باروت و کبریت است این شلوار نیست
یا نخر یا آن که از این سند بادی ها بخر
هم خوش استیل است هم پوشیدنش دشوار نیست

چشم ما را دو ر دیدی طره ای افشانده ای
فکر کردی #گشت_نامحسوس در بازار نیست

هر عذابی می کشیم از چارقد شل بستن است
ورنه مسوولی شل و کم کار و سهل انگار نیست

ابر اگر باران نمی بارد فقط از لج توست
نقش تغییرات جوی اصلا این مقدارنیست

تا تو با این ریخت درشهر آفتابی می شوی
حاصلش غیر از همین گرمای لاکردار نیست

بعد از این گفتار مهر آمیز، خاتون گفت که:
باشد اصلا روی بیرون آمدن اصرار نیست

می روم در گوشه ای از خانه پنهان می شوم
تا ببینم من نباشم مشکلی در کار نیست
دیدگاه ها (۳)

دم دمای ص ب ح بود...طلوع صبحی را میدیدم که غروب من بود...رد ...

من اگه خدا بودم شهر بم هرگز نمی لرزید ...نیمه شب اون غنچه ی ...

:-(

به این نتیجه رسیده‌ام که بیشترِ مردم بزرگ نمی‌شوند! ما جای پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط