شب دردناک
(شب دردناک )
پارت ۳۴
کنار یکی از میز ایستادن شوهوآ دم گوشه ات گفت... شوهوآ: هی آبجی ببین اون زنه رو میبینی همون چاقه
ات : یااااااااا انگار شوهرش رو خورده خیلی چاقه
هر دو زدن زیره خنده دختره سرش را نزدیک گوشه شوهوآ برد و گفت
ات : ببین ببین اون مرده لاغر انگار شوهرش هستش ترو خدا ...
باز هم هر دو خنده ای کردن هر کی رد میشد از کنار آن دو خواهر به ات ها زل میزدن دختر های خوشگلی بودن با لباس های یک رنگ و یک مدل انگار غوله هم بودن ... در آن میدان جونکوک خیره به ات بود و هیونگ نین در نگاه های شوهوآ غرق بود نگاه های خواستی بهش میانداخت
ات نگاهش افتاد رو جونکوک که بهش خیره بود کم کم خنده رو لب هایش محو شد جونکوک پوسخندی خندید و چشمکی به ات زد لیوان ش*راب را بالا کشید
شوهوآ: هی اون ع*دضی بهت چشم زد مگه نه
دختره زود نگاهش را به خواهرش دو و همان دیقه گفت ... ات : نه اونی اینجوری نیست
شوهوآ: نکنه بازم اذیتت میکنه
ات : نه اصلا و ابدا
نگاهش را به پایین دوخت و نفس عميقي کشید ... دستی دراز کرد به سمته لیوان ش*راب و ناگهان ریخته شد رو لباس شوهوآ دختره زود گفت
ات : اییییی اونی ببخشید هواسم نبود معذرت میخواهم
شوهوآ : برم سرویس بهداشتی
ات : منم میام
شوهوآ: لازم نیست آبجی من برم
شوهوآ سمته سرویس رفت و دختره نگاهش را به جونکوک دوخت گوشی اش تماسی اومد و سمته پله ها رفت.....
نگاهش را به پایین دوخت و ناگهان مچ دستش را گرفته شد زود بالا را نگاه کرد و هو را دید زود گفت
ات : هو ... اینجا چیکار میکنی؟
هو : زیر زمین کجاست
ات : بله
هو ات را به دنبال خودش کشوند و سمته آشپزخونه رفتن در را بست و دختره شوکه بهش نگاه میکرد....... ات : هو چی شده اینجا چیکار میکنی
هو : ببین ات .... باید حرف بزنیم
مشغول تمیز کردن لباس هایش بود که پیامکی بهش ارسال شد گوشی را از تو کیف اش برداشت و شماره ناشناس را دید پیام را باز کرد .. " بیا آشپزخونه "
با خواندن پیام و صورت کنجکاو کیفش را برداشت و سمته اشپرخونه رفت ... جونکوک را دید که سمته اشپرخونه میرفت
جونکوک: این جا چیکار میکنی
شوهوآ: نمیدونم یکی پیام داد که بیا آشپزخونه نکنه کاره تو هستش
جونکوک پوسخند ای زد و گفت .... جونکوک: آره گفتم بیایی آشپزخونه تا برام کیک توت فرنگی درست کنی
شوهوآ: مسخره میکنی ؟
جونکوک: حرف مفت نزن به منم پیام داده بودن ...
پارت ۳۴
کنار یکی از میز ایستادن شوهوآ دم گوشه ات گفت... شوهوآ: هی آبجی ببین اون زنه رو میبینی همون چاقه
ات : یااااااااا انگار شوهرش رو خورده خیلی چاقه
هر دو زدن زیره خنده دختره سرش را نزدیک گوشه شوهوآ برد و گفت
ات : ببین ببین اون مرده لاغر انگار شوهرش هستش ترو خدا ...
باز هم هر دو خنده ای کردن هر کی رد میشد از کنار آن دو خواهر به ات ها زل میزدن دختر های خوشگلی بودن با لباس های یک رنگ و یک مدل انگار غوله هم بودن ... در آن میدان جونکوک خیره به ات بود و هیونگ نین در نگاه های شوهوآ غرق بود نگاه های خواستی بهش میانداخت
ات نگاهش افتاد رو جونکوک که بهش خیره بود کم کم خنده رو لب هایش محو شد جونکوک پوسخندی خندید و چشمکی به ات زد لیوان ش*راب را بالا کشید
شوهوآ: هی اون ع*دضی بهت چشم زد مگه نه
دختره زود نگاهش را به خواهرش دو و همان دیقه گفت ... ات : نه اونی اینجوری نیست
شوهوآ: نکنه بازم اذیتت میکنه
ات : نه اصلا و ابدا
نگاهش را به پایین دوخت و نفس عميقي کشید ... دستی دراز کرد به سمته لیوان ش*راب و ناگهان ریخته شد رو لباس شوهوآ دختره زود گفت
ات : اییییی اونی ببخشید هواسم نبود معذرت میخواهم
شوهوآ : برم سرویس بهداشتی
ات : منم میام
شوهوآ: لازم نیست آبجی من برم
شوهوآ سمته سرویس رفت و دختره نگاهش را به جونکوک دوخت گوشی اش تماسی اومد و سمته پله ها رفت.....
نگاهش را به پایین دوخت و ناگهان مچ دستش را گرفته شد زود بالا را نگاه کرد و هو را دید زود گفت
ات : هو ... اینجا چیکار میکنی؟
هو : زیر زمین کجاست
ات : بله
هو ات را به دنبال خودش کشوند و سمته آشپزخونه رفتن در را بست و دختره شوکه بهش نگاه میکرد....... ات : هو چی شده اینجا چیکار میکنی
هو : ببین ات .... باید حرف بزنیم
مشغول تمیز کردن لباس هایش بود که پیامکی بهش ارسال شد گوشی را از تو کیف اش برداشت و شماره ناشناس را دید پیام را باز کرد .. " بیا آشپزخونه "
با خواندن پیام و صورت کنجکاو کیفش را برداشت و سمته اشپرخونه رفت ... جونکوک را دید که سمته اشپرخونه میرفت
جونکوک: این جا چیکار میکنی
شوهوآ: نمیدونم یکی پیام داد که بیا آشپزخونه نکنه کاره تو هستش
جونکوک پوسخند ای زد و گفت .... جونکوک: آره گفتم بیایی آشپزخونه تا برام کیک توت فرنگی درست کنی
شوهوآ: مسخره میکنی ؟
جونکوک: حرف مفت نزن به منم پیام داده بودن ...
- ۱۷.۶k
- ۰۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط