بوسه ای از عشق
بوسهایازعشق
Part Two(2)
.
.
محو در افکارم بودم و به صدای شر شر بارون گوش میدادم که زنگ در به صدا در اومد، حتی حوصله نداشتم حدس بزنم کی پشت دره...با بی حوصلگی درو باز کردم... با دیدن مرد روبهروم خشکم زد...
_ لنا خواهش میکنم بیا حرف بزنیم...
نفسام به شماره افتاد... قلبم با تمام وجود میخواست در آغوش بگیرش اما مغزم میگفت کار درست اینه که درو ببندم... به حرف مغزم گوش دادم و تلاش کردم درو ببندم اما با دستاش مانع شد... بیشتر به در فشار آوردم...
_ نزدیک من نیا!...
قطعا زور من به اون نمیرسید... درو هل داد و شونههامو تو دستاش گرفت...
_ لنا حداقل بگو چرا؟!
خماری چشماش به مستی میزد، نفس عمیق کشیدم
_ نامجون تو به نظر مستی...
_ مست نیستم فقط...
حرفشو قطع کردم...
_ فقط مستی!
_ نه! فقط نتونستم بخوابم:(...
مغزم سفید شد(هنگ کرد) بخاطر من نخوابیده؟! یعنی انقد بهم وابسته بود؟!... تصمیم گرفتم تسلیمش شم...
_ باشه... حالا کفشاتو دربیارو بیا تو
به نظر رسید کمی عصبی شده...
_ میخوای دست به سرم کنی؟!
سرمو به نشانه نه تکون دادم...
_ نه نه!
_ دروغ میگی!
دیگه با کلمات رام نمیشد... شونههامو ول کرد و یه قدم عقب رفت...
_ باشه! میخوای برم؟... میرم!
یه دستشو گرفتم...
_ نه نامجون!
احساس عمیقی تو چشماش موج میزد...
_ پس چرا پَسَم میزنی؟!
نمیدونستم چی بگم... مات و مبهوت به چشماش خیره بودم...
.
.
الان آخری هم میزارم...
Part Two(2)
.
.
محو در افکارم بودم و به صدای شر شر بارون گوش میدادم که زنگ در به صدا در اومد، حتی حوصله نداشتم حدس بزنم کی پشت دره...با بی حوصلگی درو باز کردم... با دیدن مرد روبهروم خشکم زد...
_ لنا خواهش میکنم بیا حرف بزنیم...
نفسام به شماره افتاد... قلبم با تمام وجود میخواست در آغوش بگیرش اما مغزم میگفت کار درست اینه که درو ببندم... به حرف مغزم گوش دادم و تلاش کردم درو ببندم اما با دستاش مانع شد... بیشتر به در فشار آوردم...
_ نزدیک من نیا!...
قطعا زور من به اون نمیرسید... درو هل داد و شونههامو تو دستاش گرفت...
_ لنا حداقل بگو چرا؟!
خماری چشماش به مستی میزد، نفس عمیق کشیدم
_ نامجون تو به نظر مستی...
_ مست نیستم فقط...
حرفشو قطع کردم...
_ فقط مستی!
_ نه! فقط نتونستم بخوابم:(...
مغزم سفید شد(هنگ کرد) بخاطر من نخوابیده؟! یعنی انقد بهم وابسته بود؟!... تصمیم گرفتم تسلیمش شم...
_ باشه... حالا کفشاتو دربیارو بیا تو
به نظر رسید کمی عصبی شده...
_ میخوای دست به سرم کنی؟!
سرمو به نشانه نه تکون دادم...
_ نه نه!
_ دروغ میگی!
دیگه با کلمات رام نمیشد... شونههامو ول کرد و یه قدم عقب رفت...
_ باشه! میخوای برم؟... میرم!
یه دستشو گرفتم...
_ نه نامجون!
احساس عمیقی تو چشماش موج میزد...
_ پس چرا پَسَم میزنی؟!
نمیدونستم چی بگم... مات و مبهوت به چشماش خیره بودم...
.
.
الان آخری هم میزارم...
۴.۴k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.