عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک


قسمت صد وسوم

روی صورتش دست میکشم"یک عمر من ب حرف هایت گوش دادم ،،،،حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه میگویم.....
از همین چند روز انقدر حرف دارم از خودم؛از بچه ها .....
محمد حسین داغان شده....
ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم....و حالا فرستادمش شمال... هر شب از خواب میپرد ....صدایت میکند...
خودش را میزند و لباسش را پاره میکند.....
محمد حسن خیلی کوچک است...اما خیلی خوب میفهمد ک نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.....
هدی هم ک شورع کرده هرشب برایت نامه مینویسد....
مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر میزند...."
اشک هایم را پاک میکنم و ب ایوب چشم غره میروم"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام.....قایمشان کرده بودی؟رویت نمیشد بدهی دستم؟"

ولی خواندمشان نوشتی
"تا اخرین طلوع و غروب خورشید حیات،چشمانم جست و جو گر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود....برای این همه عظمت،نمیدانم چه بگویم....فقط،زبانم ب یک حقیقت میچرخد و ان این ک همیشه همسفر من باشی خدا نگهدارت.....همسفر تو ....ایوب"
قاب را میبوسم و میگذارم روی تاقچه...

از ایوب هر کاری بر می اید...
هر وقت از او کمک میخواهم هست....حضورش فضای خانه را پر میکند....
مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود...برای برگشتنش پول نداشت...،.توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم"ابرویم را حفظ کن ،هیچ پولی در خانه ندارم"
دوستم امد جلوی در اتاق"شهلا بیا این اتاق...یک چیزی پیدا کردم..."

امده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم... شش ماهی بود ک بخاری را تکان نداده بودیم... زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود....ایوب ابرویم را حفظ کرد....
توی امتحان. های محمد حسین کمکش کرد....
برای خواستگارهایی ک خدا از همان نوجوانیش داشت ب خوابم میامد و راهنمایی میکرد.....
حتی حواسش ب محمد حسن هم بود....

ادامه دارد....
دیدگاه ها (۲)

عاشقانه های پاکقسمت اخریک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد ح...

عاشقانه های پاکاز یک شمع ..هزاران شمع میتوانندروشنایی بگیرند...

عاشقانه های پاکقسمت صد و دومایوب را دیدم ب سرش ضربه خورده بو...

عاشقانه های پاکقسمت صد و یکم امکان نداشت ایوب برای عملیاتی ب...

شبی ک ولم کردی...اون شب بارون میبارید...یوری با قیافه ای شوک...

صحنه,پارت یازدهم

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖¹¹

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط