-نه نه نه ....اون دیگه بر نمی گرده...اون دیگه نمیاد پیشم.
-نه نه نه ....اون دیگه بر نمی گرده...اون دیگه نمیاد پیشم...اون رفته مین
سوک...اون رفت...
مین سوک سر لوهان به سینش چسبوند و شروع کرد به نوازش موهاش لوهان هم هق هق گریه میکرد...
از دید لوهان...
حالم اصلا خوب نبود دلم می خواست بمیرم.زندگی بدون اون واسم اصلا مزه نداشت.خونه ساکت ساکت بود
هیچ صدایی از اون نبود..صدای خنده هاش..مسخره بازیاش..دیگه هیچ اثری از بغل کردناش نبود...هیچ اثری نبود..
-ببین لوهان داری خودتو به کشتن میدی!یه ذره اروم باش!
-ن..نمیتونم..می..مین سوک هق هق...
تق تق تق.صدای در بود.
مین سوک رو بهم کرد و گفت...
-لوهان همین جا بمون من الان میام.
مین سوک رفت تا در رو باز کنه...صداش میومد..
-سلام جونگین!
-مین سوک جریان از چه خبره؟؟؟تو به من...
که مین سوک محکم کای رو بغل کرد و زد زیر گریه...با این کارش منم گریه کردم...نمیتونستم این بغض لعنتی رو
خفه کنم...سهونا...کجایی؟؟؟
-چی شده مین سوک؟؟؟چرا گریه میکنی؟؟؟
-س.س.سهون...سهون...
-سهون چی؟؟؟اتفاقی برای سهون افتاده؟؟؟
تا گفت سهون قلبم به اتیش کشیده شد...دستمو رو دهنم گذاشتم تا داد نکشم...اشک و اشک و اشک...
-کای سهون تو کماعههههههههه!!!تا الان هم خودمو جلو لوهان به زور کنترل کردم...
از دید کای...
انگار یه سطل اب یخ ریختن روم!فقط اشک بود که از چشمام میومد!دیگه از بس شوکه شده بودم حتی
نمی تونستم یک قدم جلوتر برم...
----------
مین سوک از بغل کای دراومد و به صورت خیس کای نگاه کرد که همینجوری اشک میریخت...
به کای کمک کرد تا بتونه رو صندلی بشینه ...خودشم اومد بغل کای نشست...
-ب.ببین کای...
کای حرفشو قطع کرد و با بغضی که کنترل نمیشد گفت...
-ه.هیچی نگو...ف.فقط بگو چی شد سهون رفت تو کما؟؟؟
مین سوک با بغض گفت...
-همه چی از دعوای دیشب سهون و لوهان شروع شد...
فلش بک دیشب ساعت 12:30 نصفه شب...
-اه اه اه!بسه دیگه لوهاااااااااان!چند روزه به من شک داری!!!همش میگی چرا دیر میای خونه چرا دیر میای
خونه!؟؟به تو هم باید جواب پس بدممممممم؟؟؟
-سهونا من فقط...
-تو چی لوهان؟؟؟فقط چیییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟مگه من ادم نیستم؟؟؟با دوستام رفته بودم بیرون!!
مگه من نباید عشق و حال کنم؟؟؟؟مگه یه هفته که تو هر شب با داداشت و دوستاش می رفتین بیرون
و ساعت 2 صبح میومدین من چیزی میگفتم هاااااانننننننننن؟؟؟؟
لوهان از بی تفاوتی سهون خسته شد و صداشو برد بالا تر...
-سسهووووووووووووووووووووووووون!!!!اون داداشمه!ولی تو به 2 تا دختر و 4 تا پسر هرزه میری معلوم نیست
چه گوهی میخوریییییییییدددددددد؟؟؟؟
سهون بلند تر داد زد...
-تو که میدونی ار دخترا نفرت دارم!!!ولی همچین میگی 4 تا پسر انگار رفتیم هتل س.ک.س پارتی راه انداختیم!
لوهان که دیگه داشت گریش میگرفت با بغض داد زد..
-اگه لازم باشه همین کارم میکنییییییییییییی!
سهون خیلی جوش اورده بود!داشت داغ داغ میشد! از این همه شکاکی لوهان بهش حالش بهم میخورد!
بلند شد رفت سمت لوهان و دستای لوهان رو محکم تو دستش گرفت و گفت...
-حواست باشه چه زری میزنی لوهان!!!از جون من چی می خوااااااییییی هاااااااااان؟؟؟3 سال باهات بودم
هر کاری گفتی کردم!2 روز دوستام پا شدن از امریکا اومدن اینجا نمی تونم باهاشون خوش باشم؟؟؟
-ببین سهون این زد بازی هات ماله موقعی بود که مجرد بودی!از الان به بعد دیگه حق نداری رل بزنی که!!!
-لوهااااااااان!!!خستم کردیییییییییییی!!!پنج روز هر شب داری با من کل کل میکنی!برو به درک!منم میرم تا ببینم
چیکار میکنی!
ویسکی رو میز رو یه جا سر کشید و با همون حالشاز خونه زد بیرون و به داد و فریادای لوهان توجه نکرد..
وسط خیابون راه میرفت و داد می زد:می رم!اره میرم تا ببینم چیکار میکنی!
که در همون لحظه کامیون به ضرب به سهون زد و از همونجا همه جا برای سهون دنیایی تاریک شد...
(پایان فلش بک)
اشک بی وقفه از چشم جونگین میومد.لوهانم که همه ی حرفای شیو رو شنیده بود دو زانو رو زمین افتاد و
داد زد..
-ااااااااااارههههههه!!!تقصیر من بود!!!تقصیر من بووووووووووود!!!
لوهان هی این کلمه رو با خودش می گفت و خودشو میزد..جونگین بدو بدو رفت طرف لوهان.دستاشو گرفت و
محکم بغلش کرد.لوهان گریه میکرد و اروم نمیگرفت...
-ولم کن جونگیننننن!!تقصیر من بووووووووود!!!
کای از بغل لوهان دراومد و صورت کوچیک لوهان رو تو دستاش گرفت و سعی کرد یه لبخند ارامش بخش بزنه..
-نه لوهان من...نه نه!!!
-چرااااااااااااا کایییییییییییی!!!اگه من با سهون دعوا نمیکردم اونم مست پا نمیشد بره بیرون تا...
لوهان از کنترل خودش خارج شد و تمام مجسمه ها و وسایل شیشه ای رو میزد میشکوند و داد میزد..
-سهون برگردددددد!!!پیشی کوچولو برگرددددددد!!!!
مین سوک که دید کای تنهایی نمیتونه حریف
سوک...اون رفت...
مین سوک سر لوهان به سینش چسبوند و شروع کرد به نوازش موهاش لوهان هم هق هق گریه میکرد...
از دید لوهان...
حالم اصلا خوب نبود دلم می خواست بمیرم.زندگی بدون اون واسم اصلا مزه نداشت.خونه ساکت ساکت بود
هیچ صدایی از اون نبود..صدای خنده هاش..مسخره بازیاش..دیگه هیچ اثری از بغل کردناش نبود...هیچ اثری نبود..
-ببین لوهان داری خودتو به کشتن میدی!یه ذره اروم باش!
-ن..نمیتونم..می..مین سوک هق هق...
تق تق تق.صدای در بود.
مین سوک رو بهم کرد و گفت...
-لوهان همین جا بمون من الان میام.
مین سوک رفت تا در رو باز کنه...صداش میومد..
-سلام جونگین!
-مین سوک جریان از چه خبره؟؟؟تو به من...
که مین سوک محکم کای رو بغل کرد و زد زیر گریه...با این کارش منم گریه کردم...نمیتونستم این بغض لعنتی رو
خفه کنم...سهونا...کجایی؟؟؟
-چی شده مین سوک؟؟؟چرا گریه میکنی؟؟؟
-س.س.سهون...سهون...
-سهون چی؟؟؟اتفاقی برای سهون افتاده؟؟؟
تا گفت سهون قلبم به اتیش کشیده شد...دستمو رو دهنم گذاشتم تا داد نکشم...اشک و اشک و اشک...
-کای سهون تو کماعههههههههه!!!تا الان هم خودمو جلو لوهان به زور کنترل کردم...
از دید کای...
انگار یه سطل اب یخ ریختن روم!فقط اشک بود که از چشمام میومد!دیگه از بس شوکه شده بودم حتی
نمی تونستم یک قدم جلوتر برم...
----------
مین سوک از بغل کای دراومد و به صورت خیس کای نگاه کرد که همینجوری اشک میریخت...
به کای کمک کرد تا بتونه رو صندلی بشینه ...خودشم اومد بغل کای نشست...
-ب.ببین کای...
کای حرفشو قطع کرد و با بغضی که کنترل نمیشد گفت...
-ه.هیچی نگو...ف.فقط بگو چی شد سهون رفت تو کما؟؟؟
مین سوک با بغض گفت...
-همه چی از دعوای دیشب سهون و لوهان شروع شد...
فلش بک دیشب ساعت 12:30 نصفه شب...
-اه اه اه!بسه دیگه لوهاااااااااان!چند روزه به من شک داری!!!همش میگی چرا دیر میای خونه چرا دیر میای
خونه!؟؟به تو هم باید جواب پس بدممممممم؟؟؟
-سهونا من فقط...
-تو چی لوهان؟؟؟فقط چیییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟مگه من ادم نیستم؟؟؟با دوستام رفته بودم بیرون!!
مگه من نباید عشق و حال کنم؟؟؟؟مگه یه هفته که تو هر شب با داداشت و دوستاش می رفتین بیرون
و ساعت 2 صبح میومدین من چیزی میگفتم هاااااانننننننننن؟؟؟؟
لوهان از بی تفاوتی سهون خسته شد و صداشو برد بالا تر...
-سسهووووووووووووووووووووووووون!!!!اون داداشمه!ولی تو به 2 تا دختر و 4 تا پسر هرزه میری معلوم نیست
چه گوهی میخوریییییییییدددددددد؟؟؟؟
سهون بلند تر داد زد...
-تو که میدونی ار دخترا نفرت دارم!!!ولی همچین میگی 4 تا پسر انگار رفتیم هتل س.ک.س پارتی راه انداختیم!
لوهان که دیگه داشت گریش میگرفت با بغض داد زد..
-اگه لازم باشه همین کارم میکنییییییییییییی!
سهون خیلی جوش اورده بود!داشت داغ داغ میشد! از این همه شکاکی لوهان بهش حالش بهم میخورد!
بلند شد رفت سمت لوهان و دستای لوهان رو محکم تو دستش گرفت و گفت...
-حواست باشه چه زری میزنی لوهان!!!از جون من چی می خوااااااییییی هاااااااااان؟؟؟3 سال باهات بودم
هر کاری گفتی کردم!2 روز دوستام پا شدن از امریکا اومدن اینجا نمی تونم باهاشون خوش باشم؟؟؟
-ببین سهون این زد بازی هات ماله موقعی بود که مجرد بودی!از الان به بعد دیگه حق نداری رل بزنی که!!!
-لوهااااااااان!!!خستم کردیییییییییییی!!!پنج روز هر شب داری با من کل کل میکنی!برو به درک!منم میرم تا ببینم
چیکار میکنی!
ویسکی رو میز رو یه جا سر کشید و با همون حالشاز خونه زد بیرون و به داد و فریادای لوهان توجه نکرد..
وسط خیابون راه میرفت و داد می زد:می رم!اره میرم تا ببینم چیکار میکنی!
که در همون لحظه کامیون به ضرب به سهون زد و از همونجا همه جا برای سهون دنیایی تاریک شد...
(پایان فلش بک)
اشک بی وقفه از چشم جونگین میومد.لوهانم که همه ی حرفای شیو رو شنیده بود دو زانو رو زمین افتاد و
داد زد..
-ااااااااااارههههههه!!!تقصیر من بود!!!تقصیر من بووووووووووود!!!
لوهان هی این کلمه رو با خودش می گفت و خودشو میزد..جونگین بدو بدو رفت طرف لوهان.دستاشو گرفت و
محکم بغلش کرد.لوهان گریه میکرد و اروم نمیگرفت...
-ولم کن جونگیننننن!!تقصیر من بووووووووود!!!
کای از بغل لوهان دراومد و صورت کوچیک لوهان رو تو دستاش گرفت و سعی کرد یه لبخند ارامش بخش بزنه..
-نه لوهان من...نه نه!!!
-چرااااااااااااا کایییییییییییی!!!اگه من با سهون دعوا نمیکردم اونم مست پا نمیشد بره بیرون تا...
لوهان از کنترل خودش خارج شد و تمام مجسمه ها و وسایل شیشه ای رو میزد میشکوند و داد میزد..
-سهون برگردددددد!!!پیشی کوچولو برگرددددددد!!!!
مین سوک که دید کای تنهایی نمیتونه حریف
۲۵.۰k
۰۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.