-شیو..الاناست که لوهان بهوش بیاد!اشکاتو پاک کن!این شکلی ب
-شیو..الاناست که لوهان بهوش بیاد!اشکاتو پاک کن!این شکلی بینتت حالش بدتر
میشه!ما باید بهش امید بدیم!
-کای ما یکی رو می خوایم به خودمون امید بده!!!
-لوهان که به جز ما کسی رو نداره!ما باید مراقبش باشیم دیگه!
شیو یه لبخند کوچیگی به کای زد و از جاش بلند شد تا بره صورتشو بشوره.
چند قدم که برداشت از درد کمر به خودش پیچید و افتاد رو زمین...
کای با نگرانی دووید سمت مین سوک...
-مین سوکی خوبی؟؟؟
-کمرم...ایییی...خیلی درد داره...
-ببین چی کار می کنی؟؟؟مگه نگفتم لوهان رو کول نکن!دکتر خبر کنم؟؟؟
-نه نه نه!لازم نیست خوب میشم!
کای به شیو کمک کرد تا بشینه رو تخت .بعد یه دستمال بهش داد تا اشکاشو
پاک کنه...
-میشه قرصامو از رو میز بهم بدی؟؟؟
-اره الان میارم تو دراز بکش!
-باشه....
که یکدفعه صدایی شیو رو به خودش جلب کرد...
-س.سهون برگرد...
شیو سریع نگاهشو برد سمت لوهان که بغلش بود و گفت...
-لوهان بیدار شدی؟؟؟
-سهووون...
شیو موهای لوهان رو نوازش کرد و گفت...
-باشه باشه...زیاد به خودت فشار نیار!به کای میگم ببرتت پیشش باشه؟؟؟دیگه
گریه نکن!!
-با.باشه...
که در همون لحظه در اتاق باز شد و کای اومد تو...
-لوهان بیدار شدی؟؟؟
لوهان با گریه دوباره گفت..
-س.سهون رو می خوام...
جونگین دووید سمت لوهان و بغلش کرد...
-من سهون رو می خوام...
-باشه عزیزم الان لباستو می پوشم و مبرمت پیش سهون...شیو تو هم میای؟؟
-اره..قرصا رو بخورم کمرم بهتر میشه!میام!
در بیمارستان...
-پس سهون کجاست؟؟؟
-الان میریم پیشش لوهان...نمیتونی بری تو فقط باید از پشت یشه ببینیش...
چند دقیقه بعد که اونجا بودن لوهان پشت شیشه وایستاده بود و همین طور
به شیشه مشت میکوبید و اشک میریخت...
شیو و کای هم نمیتونستن خودشونو کنترل کنن و همینجور اشک میریختن...
از دید لوهان..
-چرا؟چرا باید اینجا باشی سهونا؟؟؟اره میدونم....همش تقصیر من بوده...
وای خدا یعنی دوباره چشماشو باز میکنه؟دوباره به من میگه اهو کوچولو؟؟
دوباره میتونم برم تو بغلش؟؟؟
کای اشکاشو پاک کرد اروم رفت سمت لوهان و از پشت بغلش کرد...
-بسه ذیگه بلند شو لو...
-نه کای...اگه..اگه سهون بلایی سرش بیاد...من دیگه هیچ وقت خودمو نمیبخشم!
-هیچ اتفاقی برای سهون نمی افته!چشماشو باز میکنه و دوباره به خونه برمیگرده!
-امیدوارم...
شیومین با صورت خیس اومد کنار لوهان و گفت...
-لو یه نگاه به خودت بکن....خیلی ضعیف شدی!یکم به فکر خودت باش!بلند شو
بریم...
-نه!تا موقعی که سهون چشمشو باز نکنه من از اینجا تکون نمیخورم!شماها برید!
من کنارش میمونم!
-نمیشه لوهان!بلند شو بریم!من بهت قول میدم که هر روز میارمت اینجا تو الان
حالت خوب نیست!
-چرا اتفاقا من خیلی هم خوبم..می خوام بمونم!
-لوهااااااااااااااااننن!!!
-چیه شیو؟؟؟چیه؟؟؟من این بلا رو سر عشق زندگیم اوردم...کسی که یه تکیه گاه
برام بود...خودم تا اخرش
پاشم...کنارش میمونم...
شیو دست لوهان رو محکم گرفت و با حالت شاکی بهش گفت...
-وایسا ببینم کله خر!مگه تو نگفتی هر کاری برای سهون میکنم؟؟؟
قطره اشکی از چشمای لوهان سرازیر شد و گفت..
-اره...گفتم...
-پس اگه می خوای سهون خوب شه بلند شو بریم با منم لج بازی نکن!
لوهان که دید نمیتونه رو حرف شیو حرف بزنه گفت...
-خیلی خوب بریم!ولی باید برای 5 دقیقه سهون رو ببینم!
-خیلی خوب من میرم با دکتر حرف میزنم!
این رو کای گفت و ا اونجا دور شد...
بعد از چند دقیقه اومد و با سر اشاره کرد که می تونه بره تو...
لوهان در ای سی یو رو باز کرد و سیلی از اشک از چشماش روونه شد...
رفت کنار تخت سهون رو یه صندلی نشست و دست سهون رو تو دستاش گرفت...
-سهونا...چقدر قشنگ خوابیدی!مثل همیشه!
-.....
-مثل یه پیشی مظلوم...عشقم تو رو جون لوهان بلند شو!!بلند شو دوباره بغلم
کن..دستتو رو سرم بکش و دوباره بگو"هیچی نیست!تو تو بغل منی!"
-.....
لوهان محکم تر دست سهون رو فشار داد و گفت...
-عشقم تو رو خدا منو ببخش...م.من هیچ وقت خودم رو نمیبخشم...لطفا بلند
شو....تنهام نزار نه تنهام نزار....
و دوباره سکوت لعنتی با لوهان هم طرف صحبت میشد...
لوهان بوسه ای روی گونه ی سهون گذاشت و با بغض از اتاق خارج شد...
شیومین رفت سمت لوهان...بغض رو میشد تو صورت لوهان دید...
شیو:بهتری لوهان؟؟؟
لوهان فقط بغض کرده بود...شیو دست لوهان رو گرفت و کشوندتش تو بغلش...
با اینکارش لوهان شروع کرد به گریه کردن...شیو موهای لو رو نوازش میداد و
گفت..
-گریه کن..نزار تو خودت بریزی....بلندتر گریه کن...
لوهان از بغل شیو دراومد.شیو به کای اشاره کرد که برن سمت ماشین...
تو راه شیو و لوهان پشت نشسته بودن و لوهان سرش رو پای شیو بود و دراز
کشیده بود...
کای نگاهشو فقط رو شیو متمرکز کرده بود
میشه!ما باید بهش امید بدیم!
-کای ما یکی رو می خوایم به خودمون امید بده!!!
-لوهان که به جز ما کسی رو نداره!ما باید مراقبش باشیم دیگه!
شیو یه لبخند کوچیگی به کای زد و از جاش بلند شد تا بره صورتشو بشوره.
چند قدم که برداشت از درد کمر به خودش پیچید و افتاد رو زمین...
کای با نگرانی دووید سمت مین سوک...
-مین سوکی خوبی؟؟؟
-کمرم...ایییی...خیلی درد داره...
-ببین چی کار می کنی؟؟؟مگه نگفتم لوهان رو کول نکن!دکتر خبر کنم؟؟؟
-نه نه نه!لازم نیست خوب میشم!
کای به شیو کمک کرد تا بشینه رو تخت .بعد یه دستمال بهش داد تا اشکاشو
پاک کنه...
-میشه قرصامو از رو میز بهم بدی؟؟؟
-اره الان میارم تو دراز بکش!
-باشه....
که یکدفعه صدایی شیو رو به خودش جلب کرد...
-س.سهون برگرد...
شیو سریع نگاهشو برد سمت لوهان که بغلش بود و گفت...
-لوهان بیدار شدی؟؟؟
-سهووون...
شیو موهای لوهان رو نوازش کرد و گفت...
-باشه باشه...زیاد به خودت فشار نیار!به کای میگم ببرتت پیشش باشه؟؟؟دیگه
گریه نکن!!
-با.باشه...
که در همون لحظه در اتاق باز شد و کای اومد تو...
-لوهان بیدار شدی؟؟؟
لوهان با گریه دوباره گفت..
-س.سهون رو می خوام...
جونگین دووید سمت لوهان و بغلش کرد...
-من سهون رو می خوام...
-باشه عزیزم الان لباستو می پوشم و مبرمت پیش سهون...شیو تو هم میای؟؟
-اره..قرصا رو بخورم کمرم بهتر میشه!میام!
در بیمارستان...
-پس سهون کجاست؟؟؟
-الان میریم پیشش لوهان...نمیتونی بری تو فقط باید از پشت یشه ببینیش...
چند دقیقه بعد که اونجا بودن لوهان پشت شیشه وایستاده بود و همین طور
به شیشه مشت میکوبید و اشک میریخت...
شیو و کای هم نمیتونستن خودشونو کنترل کنن و همینجور اشک میریختن...
از دید لوهان..
-چرا؟چرا باید اینجا باشی سهونا؟؟؟اره میدونم....همش تقصیر من بوده...
وای خدا یعنی دوباره چشماشو باز میکنه؟دوباره به من میگه اهو کوچولو؟؟
دوباره میتونم برم تو بغلش؟؟؟
کای اشکاشو پاک کرد اروم رفت سمت لوهان و از پشت بغلش کرد...
-بسه ذیگه بلند شو لو...
-نه کای...اگه..اگه سهون بلایی سرش بیاد...من دیگه هیچ وقت خودمو نمیبخشم!
-هیچ اتفاقی برای سهون نمی افته!چشماشو باز میکنه و دوباره به خونه برمیگرده!
-امیدوارم...
شیومین با صورت خیس اومد کنار لوهان و گفت...
-لو یه نگاه به خودت بکن....خیلی ضعیف شدی!یکم به فکر خودت باش!بلند شو
بریم...
-نه!تا موقعی که سهون چشمشو باز نکنه من از اینجا تکون نمیخورم!شماها برید!
من کنارش میمونم!
-نمیشه لوهان!بلند شو بریم!من بهت قول میدم که هر روز میارمت اینجا تو الان
حالت خوب نیست!
-چرا اتفاقا من خیلی هم خوبم..می خوام بمونم!
-لوهااااااااااااااااننن!!!
-چیه شیو؟؟؟چیه؟؟؟من این بلا رو سر عشق زندگیم اوردم...کسی که یه تکیه گاه
برام بود...خودم تا اخرش
پاشم...کنارش میمونم...
شیو دست لوهان رو محکم گرفت و با حالت شاکی بهش گفت...
-وایسا ببینم کله خر!مگه تو نگفتی هر کاری برای سهون میکنم؟؟؟
قطره اشکی از چشمای لوهان سرازیر شد و گفت..
-اره...گفتم...
-پس اگه می خوای سهون خوب شه بلند شو بریم با منم لج بازی نکن!
لوهان که دید نمیتونه رو حرف شیو حرف بزنه گفت...
-خیلی خوب بریم!ولی باید برای 5 دقیقه سهون رو ببینم!
-خیلی خوب من میرم با دکتر حرف میزنم!
این رو کای گفت و ا اونجا دور شد...
بعد از چند دقیقه اومد و با سر اشاره کرد که می تونه بره تو...
لوهان در ای سی یو رو باز کرد و سیلی از اشک از چشماش روونه شد...
رفت کنار تخت سهون رو یه صندلی نشست و دست سهون رو تو دستاش گرفت...
-سهونا...چقدر قشنگ خوابیدی!مثل همیشه!
-.....
-مثل یه پیشی مظلوم...عشقم تو رو جون لوهان بلند شو!!بلند شو دوباره بغلم
کن..دستتو رو سرم بکش و دوباره بگو"هیچی نیست!تو تو بغل منی!"
-.....
لوهان محکم تر دست سهون رو فشار داد و گفت...
-عشقم تو رو خدا منو ببخش...م.من هیچ وقت خودم رو نمیبخشم...لطفا بلند
شو....تنهام نزار نه تنهام نزار....
و دوباره سکوت لعنتی با لوهان هم طرف صحبت میشد...
لوهان بوسه ای روی گونه ی سهون گذاشت و با بغض از اتاق خارج شد...
شیومین رفت سمت لوهان...بغض رو میشد تو صورت لوهان دید...
شیو:بهتری لوهان؟؟؟
لوهان فقط بغض کرده بود...شیو دست لوهان رو گرفت و کشوندتش تو بغلش...
با اینکارش لوهان شروع کرد به گریه کردن...شیو موهای لو رو نوازش میداد و
گفت..
-گریه کن..نزار تو خودت بریزی....بلندتر گریه کن...
لوهان از بغل شیو دراومد.شیو به کای اشاره کرد که برن سمت ماشین...
تو راه شیو و لوهان پشت نشسته بودن و لوهان سرش رو پای شیو بود و دراز
کشیده بود...
کای نگاهشو فقط رو شیو متمرکز کرده بود
۴۴.۱k
۰۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.