پارت ۷ دشت باز
و قرار تشیع جنازی برای مادرت برگزار کنیم و ما میخواهیم تورو به عنوان دخترمون بزرگ کنیم و تا جایی که ما میدونیم پدرت انگار به یه باند. راهزن بدون اینکه خودش بدونه گوسفند فروخته و وقتی ما داشتیم ورشکسته میشدیم به ماهم تمام گوسفند هارو فروخت
انگار راهزن ها خبر دار شدن و تصمیم گرفتن با پدرت معامله کنن و رئیس راهزن ها به خونتون بعد ۱۰ سال حمله کردن.
ما سرباز هامون رو به جای اقامت راهزن ها فرستادیم پدرت رو کشته بودن
واقعا متاسفم ام.
روبه یونگی کرد. از الان خواهر ناتنی. تو ا.ت هست. ازش خوب نگهداری کن
مادر یونگی. : ا ت تو چند سالته
ا.ت : ۱۵ ببخشید میتونم برم ؟ ( با کمی بغض
مادر یونگی : یونگی ۱۸ سالشه اره برو
ا. ت رفت.
خدای من اون دختر خیلی الان ناراحته.
دلم براش میسوزه. امیدوارم با خوانواده شلوغ ما بسازه
یونگی : مادر ادم میتونه با خواهر ناتنی ازدواج کنه
مادر یونگی : نمیدونم فکر کنم اره ببینم چرا اینو پرسیدی
یونگی : دلیلی نداشت
پدر یونگی : ببینم نکنه تو ....
یونگی : نه ( ترس )
مادر یونگی : باشه باشه ( خندهههههه ها)
ویو ا.ت
رسیدم به اتاق همونجا رو تخت ول شدم و کلی گریه کردم شمع. رو خاموش کردم و تمام لباس هامو در آوردم و کنار نور ماه نشستم و چشمم خورد به یه ستاره داشت چشمک میزد یاد حرف مامانم افتادم
فلش بک ☆
توی بغل مامانم بودم کنار برکه
مادر : دخترم ؟
ا.ت : بله مامان
مادر : اگه یه روز پیشت نبودم به آسمون شب نگاه کن من اونجام
پایان فلش بک
اشک از چشم سرازیر شد ولی چشمام گرم شد و خوابیدم
صبح نور آفتابی که جلوی صورتم بود بیدار شدم. دستی تو صورتم کشیدم
رفتم سرویس صورتم و آب زدم و موهام رو دم اسبی بستم و لباسم رو پوشیدم ( عکسش تو اسلاید بعده ) از اتاق بیرون اومدم و همون لحظه یونگی از اتاق خارج شد
سلام گفتم( اروم ) رفتم
از په ها پایین اومدم یه دختره رو داشتن میاوردن تو اما کل بدنش کبود بود برگام ریخت و الی اومد کنارم.
الی : خانم چیزی لازم.
ا.ت : نه اون کیه ( تعجب
الی : جسیکا هستش خانوم. دنبالم بیایند خانم
ویو ا. ت
دنبال الی راه افتادم. و در اتاق غذا خوری رو باز کرد. وارد شدم همه دور میز جمع بودن جزع یونگی
اهمیت ندادم. و سلام کردم
مادر یونگی : سلام دخترم صبحت بخیر ( لبخند غمگینی )
پدر رنگی: سلام. یونگی رو ندیدی
ا.ت : بله داشت میومد.
نشستم رو صندلی.
۱۰ دقیقه صبحانه خوردن تموم شد و خدمتکارا اومدن تا میز رو جمع کنن
مادر یونگی درحالی که قهوه اش رو میخورد رو به من کرد
مادر یونگی. : فردا مراسم شروع میشه و برای لباس میتونی بری دهکده ولی با خدمتکار شایدم یونگی باهات بیاد ( رو به یونگی کرد )
یونگی : چی ( تعجب )
مادر یونگی : آخه لباس مشکی نداری و اگر هم داشته باشی بهت کوچیکه
یونگی :باشه( بیخیال. )
ویو ا.ت
نزدیکی های ظهر بود حوصلم سر رفته به سمت اتاق بانو مین رفتم در زدم
مادر یونگی : بیا. او تویی ا.ت. کاری داری
ا.ت : ببخشید کتاب دارید ؟
مادر یونگی : حوصله سر رفته دارم دنبالم بیا
ویو ا.ت
از اتاق بیرون اومدیم و از پله پایین اومدیم و به یه سالن بزرگ با دیواره هیی پر از کتاب رسیدیم
مادر یونگی : اینجا کتاب خونه این عمارته مال مادرم بود و فکر کنم یه دختر اومده تا به اینجا روح بده :)
و راستی ساعت ۵ حاضر باش
ا.ت : مرسی چشم
مادر یونگی رفت
و من یه دوری زدم موهام درد گرفته بود موهام رو باز کردم و چشمم به یه کتاب خورد از نرده بون عه کتابخونه بالا رفتم و کتاب رو برداشتم نگاهش کردم و خوندمش حتی متوجه ورود یونگی نشدم
داشتم میومدم پایین پام پیج خورد و از پله افتادم چشمام رو بستم و جیغ کشیدم و یهو
ویو یونگی
اه دختره خر. چرا رفته پا نرده بون اون نرده بون خرابه. ای وای
ویو ا.ت
انگار بقل یه نفر افتادم چشمم رو باز کردم چشمم خورد به چشای یونگی
۳۰ ثانیه بهش زل زدم و یهو بلند شدم از خجالت داشتم آب میشدم
و سریع سرم رو پایین آوردم و دویدم رفتم
ویو یونگی
ای خدا این دختر چقدر کیوت خنده داره فکر کنم واقعی عاشقش شدم دیونه شدم
ویو ا.ت
توی راهی داشتم میرفتم به خودم کلی فوش دادم از در بیرون اومدم دو تا خدمتکار رو به من کردم و پوزخند زدن و رفتن
میخواستم خفشون کنم
اما ول کن رفتم سمت طویله مایکل نبود ولی جسی داشت به من نگاه میکرد
رفتم کنارش سرش رو نوازش کردم و یه کم باهاش حرف زدم و کنارش نشستم و کتابم رو خوندم ساعت ۳ بود بلند شدم و به سمت اتاق رفتم و.. ( لباس ا.ت اسلاید اول و لباس یونگی اسلاید دوم)
انگار راهزن ها خبر دار شدن و تصمیم گرفتن با پدرت معامله کنن و رئیس راهزن ها به خونتون بعد ۱۰ سال حمله کردن.
ما سرباز هامون رو به جای اقامت راهزن ها فرستادیم پدرت رو کشته بودن
واقعا متاسفم ام.
روبه یونگی کرد. از الان خواهر ناتنی. تو ا.ت هست. ازش خوب نگهداری کن
مادر یونگی. : ا ت تو چند سالته
ا.ت : ۱۵ ببخشید میتونم برم ؟ ( با کمی بغض
مادر یونگی : یونگی ۱۸ سالشه اره برو
ا. ت رفت.
خدای من اون دختر خیلی الان ناراحته.
دلم براش میسوزه. امیدوارم با خوانواده شلوغ ما بسازه
یونگی : مادر ادم میتونه با خواهر ناتنی ازدواج کنه
مادر یونگی : نمیدونم فکر کنم اره ببینم چرا اینو پرسیدی
یونگی : دلیلی نداشت
پدر یونگی : ببینم نکنه تو ....
یونگی : نه ( ترس )
مادر یونگی : باشه باشه ( خندهههههه ها)
ویو ا.ت
رسیدم به اتاق همونجا رو تخت ول شدم و کلی گریه کردم شمع. رو خاموش کردم و تمام لباس هامو در آوردم و کنار نور ماه نشستم و چشمم خورد به یه ستاره داشت چشمک میزد یاد حرف مامانم افتادم
فلش بک ☆
توی بغل مامانم بودم کنار برکه
مادر : دخترم ؟
ا.ت : بله مامان
مادر : اگه یه روز پیشت نبودم به آسمون شب نگاه کن من اونجام
پایان فلش بک
اشک از چشم سرازیر شد ولی چشمام گرم شد و خوابیدم
صبح نور آفتابی که جلوی صورتم بود بیدار شدم. دستی تو صورتم کشیدم
رفتم سرویس صورتم و آب زدم و موهام رو دم اسبی بستم و لباسم رو پوشیدم ( عکسش تو اسلاید بعده ) از اتاق بیرون اومدم و همون لحظه یونگی از اتاق خارج شد
سلام گفتم( اروم ) رفتم
از په ها پایین اومدم یه دختره رو داشتن میاوردن تو اما کل بدنش کبود بود برگام ریخت و الی اومد کنارم.
الی : خانم چیزی لازم.
ا.ت : نه اون کیه ( تعجب
الی : جسیکا هستش خانوم. دنبالم بیایند خانم
ویو ا. ت
دنبال الی راه افتادم. و در اتاق غذا خوری رو باز کرد. وارد شدم همه دور میز جمع بودن جزع یونگی
اهمیت ندادم. و سلام کردم
مادر یونگی : سلام دخترم صبحت بخیر ( لبخند غمگینی )
پدر رنگی: سلام. یونگی رو ندیدی
ا.ت : بله داشت میومد.
نشستم رو صندلی.
۱۰ دقیقه صبحانه خوردن تموم شد و خدمتکارا اومدن تا میز رو جمع کنن
مادر یونگی درحالی که قهوه اش رو میخورد رو به من کرد
مادر یونگی. : فردا مراسم شروع میشه و برای لباس میتونی بری دهکده ولی با خدمتکار شایدم یونگی باهات بیاد ( رو به یونگی کرد )
یونگی : چی ( تعجب )
مادر یونگی : آخه لباس مشکی نداری و اگر هم داشته باشی بهت کوچیکه
یونگی :باشه( بیخیال. )
ویو ا.ت
نزدیکی های ظهر بود حوصلم سر رفته به سمت اتاق بانو مین رفتم در زدم
مادر یونگی : بیا. او تویی ا.ت. کاری داری
ا.ت : ببخشید کتاب دارید ؟
مادر یونگی : حوصله سر رفته دارم دنبالم بیا
ویو ا.ت
از اتاق بیرون اومدیم و از پله پایین اومدیم و به یه سالن بزرگ با دیواره هیی پر از کتاب رسیدیم
مادر یونگی : اینجا کتاب خونه این عمارته مال مادرم بود و فکر کنم یه دختر اومده تا به اینجا روح بده :)
و راستی ساعت ۵ حاضر باش
ا.ت : مرسی چشم
مادر یونگی رفت
و من یه دوری زدم موهام درد گرفته بود موهام رو باز کردم و چشمم به یه کتاب خورد از نرده بون عه کتابخونه بالا رفتم و کتاب رو برداشتم نگاهش کردم و خوندمش حتی متوجه ورود یونگی نشدم
داشتم میومدم پایین پام پیج خورد و از پله افتادم چشمام رو بستم و جیغ کشیدم و یهو
ویو یونگی
اه دختره خر. چرا رفته پا نرده بون اون نرده بون خرابه. ای وای
ویو ا.ت
انگار بقل یه نفر افتادم چشمم رو باز کردم چشمم خورد به چشای یونگی
۳۰ ثانیه بهش زل زدم و یهو بلند شدم از خجالت داشتم آب میشدم
و سریع سرم رو پایین آوردم و دویدم رفتم
ویو یونگی
ای خدا این دختر چقدر کیوت خنده داره فکر کنم واقعی عاشقش شدم دیونه شدم
ویو ا.ت
توی راهی داشتم میرفتم به خودم کلی فوش دادم از در بیرون اومدم دو تا خدمتکار رو به من کردم و پوزخند زدن و رفتن
میخواستم خفشون کنم
اما ول کن رفتم سمت طویله مایکل نبود ولی جسی داشت به من نگاه میکرد
رفتم کنارش سرش رو نوازش کردم و یه کم باهاش حرف زدم و کنارش نشستم و کتابم رو خوندم ساعت ۳ بود بلند شدم و به سمت اتاق رفتم و.. ( لباس ا.ت اسلاید اول و لباس یونگی اسلاید دوم)
- ۴.۹k
- ۱۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط