بعضی روزا، مثل هیچ روزی نیستن... دقیقا روزایی که خودت رو
بعضی روزا، مثل هیچ روزی نیستن... دقیقا روزایی که خودت رو گم کردی، روزایی که دلت واسه خودت تنگ شده. روزایی که می ری جلو آینه، اما حس می کنی اونی که تووی آینه هست رو سالهای ساله ندیدی و نمی شناسی...
همون روزایی که به خودت میای و می بینی، ساعتها پیاده رَوی به خیابونهای شهر بدهکاری...
اینکه به خیابون می زنی، اینکه راه می ری، اینکه سرت پایینه، اینکه آدما رو نمی بینی، اینکه صدای اطرافت رو نمی شنوی، اینکه خیره خیره، بالا-پایین رفتن کفشات رو می شمری.. یعنی داری به ازای هر یک قدم جلو رفتن ، یک خاطره به عقب بر می گردی.
.
من فکر می کنم آدمایی که "خاطره باز" هستن، مازوخیسم دارن.. اونایی که روز و ساعت خاطره هاشون رو حفظن، به نوع حادش مبتلا شدن، مثل من، که می گردم و دقیقا همونایی که پدرم رو درمیاره پیدا می کنم.
.
فقط این وسط، یه چیزی رو نمی فهمم..
تو کِی اومدی، که من جز تو، هیچ خاطره ای ندارم،
همون روزایی که به خودت میای و می بینی، ساعتها پیاده رَوی به خیابونهای شهر بدهکاری...
اینکه به خیابون می زنی، اینکه راه می ری، اینکه سرت پایینه، اینکه آدما رو نمی بینی، اینکه صدای اطرافت رو نمی شنوی، اینکه خیره خیره، بالا-پایین رفتن کفشات رو می شمری.. یعنی داری به ازای هر یک قدم جلو رفتن ، یک خاطره به عقب بر می گردی.
.
من فکر می کنم آدمایی که "خاطره باز" هستن، مازوخیسم دارن.. اونایی که روز و ساعت خاطره هاشون رو حفظن، به نوع حادش مبتلا شدن، مثل من، که می گردم و دقیقا همونایی که پدرم رو درمیاره پیدا می کنم.
.
فقط این وسط، یه چیزی رو نمی فهمم..
تو کِی اومدی، که من جز تو، هیچ خاطره ای ندارم،
۵.۵k
۲۴ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.