تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تاسحر

او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من برق چشم ملتهب‌ات را رقم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام تو به بام افق‌ها، علم زدم

با وامی از نگاه تو خورشیدهای شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هرکه بود

تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد

شک از تو وام کردم و در باورم زدم

از شادی ام مپرس که من نیز در ازل

همراه خواجه قرعه قسمت به غم زدم

#غزلی از حسین منزوی
🌀آرامش_♓
دیدگاه ها (۱۵)

چون زلف توام جانا ، در عین پریشانیچون بادِ سحرگاهم ، در بی س...

درختان می گویند بهارپرندگان می گویند ، لانهسنگ ها می گویند ص...

من گرفتار شبم در پی ماه آمده امسیب را دست تو دیدم به گناه آم...

صدا کن مراصدای تو خوب استصدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی استکه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط