چون زلف توام جانا در عین پریشانی

چون زلف توام جانا ، در عین پریشانی
چون بادِ سحرگاهم ، در بی سر و سامانی
من خاکم و من گَردم ، من اشکم و من دردم
تو مهری وتو نوری ، تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر ، بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را ، بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی ، در مستی و در پاکی
من چَشم ترا مانم ، تو اشک مرا مانی
در سینه ی سوزانم ، مستوری و مهجوری
در دیده ی بیدارم ، پیدائی و پنهانی
من زمزمه ی عودم ، تو زمزمه پردازی
من سلسله ی موجم ، تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت ، دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی ، دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو ، نسپاری و بسپاری
کام از تو و تاب از من ، نستانم و بستانی
🌀آرامش_♓
دیدگاه ها (۰)

درختان می گویند بهارپرندگان می گویند ، لانهسنگ ها می گویند ص...

بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دلبی روی توام، نه عقل بر جاست...

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدمآتش گرفتم از تو و در صبحدم ز...

من گرفتار شبم در پی ماه آمده امسیب را دست تو دیدم به گناه آم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط